۱۳۸۹/۱۰/۰۱

در آن حالم که حالم را بپرسم

در آن فکرم که درد و دل بگویم
در آن حسم که ازحسم بگویم
مرا تا کی سکوت است وخموشی
در آن حالم که حالم را بپرسم*



ساده تر از آنم که که توقع بی جا داشته باشم. خموشی از آن من نیست, خموشی با من است. شادیم در روح و غم در دل. زندگیم بسیار پر نور است. تو بخواه و ببین. تو بیا و بگیر. افتان و خیزان. انفجاری و آرام. سرد و گرم. این فلسفه زندگیست. یک روز شاد یک روز غمگین و یک روز آهنگین, شبها هم در غلیان. دو روز افسرده. سه روز خود شیفته. دو روز ناسیونالیست و فردایش اجنبی. یک روز مسلمان و فردا کافر. یک روز قهرمان و فردا بزدل. یک روز شاه و دو روز بنده. یک روز دنده و فردا فرمان. امروز هنرمند و فردا جلاد. اینها تمام بخشهای یک انسانند نه انسانهای مختلف. اگر اینچنین نباشی حتما بعدی از تو گم شده و یا مرده است.
هیچ روزی نیست که فکر کنم خوبم یا فکر کنم بدم . ولی هر روز میگویم من خودم هستم. مرا با خود دریاب نه با روح خواسته هایت. مرا در خود بجو نه در خواسته هایت. نفس هایم بی چون می آیند و بی چرا می روند. مرا بی چون بدوست و بی چرا ببوس.

اول زمساتن هشتاد و نه



* شعر نیست.

۱۳۸۹/۰۹/۱۶

فرصت دوباره

یک روز یک شرکت تولید لوازم حشره کش اعلام ضرر مالی کرد. قضیه از این قرار بود که مگس کش های این شرکت دارای سوراخی بود! و این سوراخ به علت مشکل فنی دستگاه تولید بود. چون دستگاه اتوماتیک بود حدود صدها هزار مگس کش سوراخ دار تولید کرده بود که واقعا بی ارزش بودند. شرکت این همه پلاستیک را فله ای به قیمت کمی به حراجی گذاشت و یک شرکت تبلیغاتی همه آنها را خرید.همه این شرکت را به سخره گرفتند که چیزی بی ارزش را خریده است. بعد از چند روز شرکت تبلیغاتی تبلیغی به این صورت نوشت: مگس کشی که یک فرصت دوباره به مگس میدهد!
در عرض چند روز همه مگس کشها با قیمت گزای فروخته شد. و این شرکت دوباره سفارش مگس کش سوراخ دار را به شرکت حشره کش داد.

یاد بگیریم همیشه فرصتی دیگر برای مرتکبات اشتباه بدهیم

۱۳۸۹/۰۸/۲۹

فلسفه هنر یا هنر فلسفه

فلسفه عبارت است از به‌کار بردن کلمات بی‌معنی, به صورت هنرمندانه!
هنرعبارت است از به کار بردن کلمات بی معنی, به صورت فیلسوفانه!

۱۳۸۹/۰۸/۲۷

لذت های خوب زندگی







1-  گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم.
3-  تلاش کنیم کمتر گله کنیم.
4 -  با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.
6 -  بیشتردعا کنیم.
7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم.
8-  هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.
9-  لذت عطسه کردن را حس کنیم.
10-  قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.
11-  زمزمه کنیم و آواز بخوانیم.
12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم .
13-  گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
14-  با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
15-  برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم!
16-  از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم.
17-  برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است!
18-  مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم.
19-  در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
20-  گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر.
21-  گاهی از درخت بالا برویم.
22-  احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.
23-  گاهی کمی پابرهنه راه برویم!.
24-  بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم.
25-  گاهی نیمه شبها از خواب بیدار شویم و از خدا بخاطر نعمتهایش تشکر کنیم
26-  در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم.
27-  سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم.
28-  رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم .
29-  وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم.
30-  زیر باران راه برویم.
31-  کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم ..
32-  قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم .
33-  چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.
34-  اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم.
35-  هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
36-  احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم.
37-  به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.
38-  گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم.
39-  تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم.
40-  از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد

۱۳۸۹/۰۸/۲۲

فرهنگ ما

 

61577_116433275081508_100001445081463_104613_2979558_n

چند سالی است که زندگی متغییر است. ولی تغییر نامحسوس است. این را آنان که هستند می فهمند نه آنان که غرق در خویشتن اند. برای امید یک بد بختی نیاز است و برای بدبختی یک زندگی.

۱۳۸۹/۰۸/۰۵

خسته قاسم


مجسمه عاشق دمیر در نمایشگاه بین المللی تبریز


قاسم رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. از تیکمه داش شروع به حرکت کرد. مخش تاب برداشته بود , فقط می خواست برود. هیچ چیز جلودارش نبود. چندین هفته بعد به نجف رسید. همان اول کار به مدرسه علوم دینی نجف رفت و ثبت نام کرد. قاسم از بچگی به ساز عاشیق ها علاقه داشت و سازش را هم برده بود. چند روزی گذشت. قاسم حجره ای شخسی برای خود در مدرسه نجف دست و پا کرد. شعر می نوشت. ساز میزد و علوم دینی می خواند. سالها گذشت .حدود چهارده سال بعد , قاسم دیگر داشت به رتبه اجتهادی در علوم دینی میرسید. البته به غیر از علوم دینی قاسم در نوشتن شعر ترکی نیز استعداد فراوانی داشت. اخرین مراحل تحصیل او به شدت برایش بی معنی بود. یک شب قاسم که آوازه و شهرت فراوانی در نجف داشت ساز خود را برداشت و سوار اسبش شد. قاسم پشت سرش را نگاه هم نکرد. پیتیکو پیتیکو تا تبریز تاخت. چند روز بعد او در تبریز بود. یک مرد جوان هنرمند و شاعر و نوازنده چیره دست و البته مجتهد علوم دینی. چند روزی در تبریز معرکه گرفت. طرفدارانش از هر سو برای شنیدن آواز و ساز و شعرش می آمدند. قاسم کم کم از این جو نیز زده شد. یک شب اسبش را زین کرد و دوبار تاخت. البته این بار یورتمه می رفت. چون تردید عجیبی در درونش بود ولی بالاخره عقلش به احساسش چیره شد و او به اسب اشاره کرد که پیتیکو پیتیکو برو. اسب تاخت. شب بود که قاسم به هشتاد کیلومتری تبریز رسید. زادگاهش تیکمه داش. قاسم خانه ای اختیار کرد. زنی ستاند و شروع به نوشتن شعر کرد. در اعیاد نواخت . ساز زد. عقد و نکاه کرد. پیش نماز شد. حکیم بزرک تیکمه داش شد. از هر سو برای دیدنش آمدند.آوازه اش به هرسوی خاورمیانه رسید. شاه ایران اورا در خور احترام نامید. صفویه به او بالید. ترکها به او همچو یک پیامبر می نگریستند. قاسم به زودی شاعری بداهه گو و استادی بی همتا در شعر ترگی بدل شد. سازش و آوازش او را به مرتبه بزرگترین عاشیق ترک بدل کرد. در دوئل رو در روی عاشیقها یکی پس از دیگری استادان را کنار زد. کم کم او روحیه عارفانه ای یافت. مردم اورا همچون خدایی کوچک تصور کردند. و اورا خسته قاسم نامیدند. اسم اوجهان ترک را شخم زد. ولی چه سود که اکنون هیچ ترک آذری یادی از خسته قاسم ندارد و یا حتی نشنیده. آرامگاه او در روستای تیکمه داش در هشتاد کیلومتری تبریز است. یاد و نامش جاوید

۱۳۸۹/۰۷/۲۵

بازار تبریز

  

از خانه مشروطه که بزنی بیرون، از مجسمه ستارخان و باقرخان که طلایی رنگ‌ا‌ند

و گوشه حیاط نشسته‌اند که خداحافظی کنی، مزه قرابیه که زیر زبانت مانده باشد، یا نه، اگر حتی برای کوفته تبریزی له‌له بزنی، آن سمت خیابان مشروطه چیزهایی است که تو را به خود می‌خواند. اول، حوزه علمیه است؛ حوزه علمیه تبریز. خودشان مدرسه خطابش می‌کنند، شبیه دیگر مدرسه‌های عظیم و تاریخی تبریز. یک راه سنگفرش بزرگ، تو را می‌رساند به بازار و این وسط تو نگاهت می‌افتد به حجره‌های طلبه‌ها، که چند سال در آنها زندگی می‌کنند و همین گذر کوچک برایت می‌شود یک سفر.
اینجا، تو در شاهراه ابریشم ؛ 1340 متر بالاتر از دریا ایستاده‌ای.

*
تخم‌مرغ و سیب‌زمینی قوت قالب بازاریان و باربرها است. از ساعت یازده به بعد، گشنگی به اهالی بازار غالب می‌شود.بعد که ناهار صرف شد یا بعدتر که تخم مرغ و سیب زمینی برایشان عصرانه شد؛ یاالله، یا الله گویان صدایت می‌کنند تا مبادا بارها بریزد رویت.

صدای نفس‌نفس زدن‌هایشان را حس می‌کنی، بس که خسته‌اند.

سقف تیمچه مظفریه؛با این که آجرکاری های این گنبدها جدیدند، گویای معماری قدیمی و خاص آن هستند

انگار همگی منتظر خوشحالند. چند ماه است که بازار تبریز به عنوان یازدهمین اثر ایرانی در فهرست آثار بین المللی یونسکو ثبت شده. این برای مردم و بازاریان افتخوار و ثروت بسیار است. از چندماه پیش تعداد توریستها بسیار افزایش یافته. چون کتابی که در دست آنهاست بازار تبریز را قرمز نشان می دهد.و تو دلشوره می‌گیری که سال 850 هجری کجا که بازار قیصریه در همین محل کنونی بازار ساخته شد و سال 2010 میلادی کجا؟! این همه سال گذشته است. حالا بماند که چندین و چند بار بازار دستخوش تغییر شده و زلزله‌ها ویرانش کرده‌اند، اما حالا بازار فعلی ساخت زمان زندیه است و تو با طولانی‌ترین بازار سرپوشیده جهان طرفی که سده‌های زیاد عمر کرده است.
*
بازار بزرگ‌ تبریز یک کیلومتر است. طاق و گنبد دارد، خانه دارد، تیمچه دارد؛ ابن‌بطوطه و مارکوپولو از آن رد شده‌اند.


نور طبیعی از طریق روزنه ها و راسته ها ، سال های سال بازار را روشن نگه داشته است

مدرسه دارد و مسجد و حمام. می‌گویند همین‌هاست که بازار را کرده محیط تجارت و زندگی اسلامی و شرقی و سیاحان را مدام به خود می‌خواند.
بازار تبریز آجری است. بعضی‌ جاها دیوارهایش سنگی است و به طوسی می‌زند و مثل دیگر بازارهای ایران، بازار فرشش معروف است و هر فرشش برای خود جای بحث و بررسی دارد. از زمان هلاکوخان تا به الان تبریز به هنر قالی‌بافی اش معروف بوده و از همان دوران ایلخانیان، که تبریز محل تجمع هنرمندان بوده؛ نقاش ها نقش فرش‌ها را خلق کرده‌اند و هنوز که هنوزاست، طراحان هنر پدران خود را دنبال می کنند و ریز بافت‌ترین فرش ایران را می‌بافند.
به معماری بازار که نگاه می‌کنی، به فرش‌ها که خیره می‌شوی، می‌دانی که هنوز در باره مکتب هنری تبریز چیزی نمی‌دانی.
بازار کفاشان هم معروف است و حسابی صادرات دارد. بوی چرم بازار تا کیلومترها آن طرف‌تر می‌رسد.
بازار جواهر هم که جای خود دارد و کم نیست در دست داشتن بخش عمده‌ای از اقتصاد منطقه شمال غرب.

هر حجره داری برای خودش شاگردانی دارد . شاگردها قبل از آمدن فروشنده ها مغازه را باز و کارها را راست و ریس می کنند

اینجا و آنجا، سر تیمچه‌ها و گاهی کنار حجره‌ها، مردانی کنار چرخ‌هایشان ایستاده‌اند و نان و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و کره می‌دهند دست مردم.

*
بازار تبریز پیچ در پیچ است. دالان‌های پی‌درپی دارد. گاهی حجره‌هایش در دو طبقه‌اند، گاهی در سه طبقه.

همین است که 40 نوع صنف مختلف آنجا کار می‌کند و در کل بیش از 8 هزار مغازه دارد. بازار از سمت‌های مختلف به خیابان‌های قدیمی می‌رسد که هر کدامشان ماجرا دارند برای گفتن؛ از خیابان شهدا گرفته تا شمس تبریزی و ثقه‌الاسلام و خاقانی.بافت اصلی‌ بازار شمالی جنوبی و شرقی غربی است. ارتفاع آن شش متر است و عرض بازار متغیر؛ گاهی چهار متر، گاهی پنج متر و گنبدها که بارها فرو ریخته‌اند، یادگار معماری قدیم تبریزند.خیلی‌ها می‌روند به تیمچه مظفریه ، همان بازار فرش فروشان و زل می‌زنند به گنبد آن که بزرگ‌ترین گنبد بازار آنجاست و صدای اذان که می‌پیچد در آن و نور که از درزها می‌افتد روی زمین؛ باید حتماً آنجا باشی.

*
بازار امیر، بازار کفاشان، راسته بازار، بازار حلاجان، راسته کهنه، بازار کلاهدوزان، بازار مسگران، بازار صنعتی، و.... اینها مهم‌‌ترین تیمچه‌ها و راسته‌های بازارند. دیگر زمان آن گذشته که در بازار مسگران فقط مسگر ببینی. گاهی میانشان یک مغازه لوکس فروش می‌بینی و در میان ادویه فروشان، فروشنده شامپوهای خارجی.

معماری بازار در تیمچه های قدیمی تر بیشتر قابل دیدن است . به طاقی های مسلسل بازار تبریز نگاه کنید

تیمچه‌ها در وسط بازار است، معروف‌ترین‌هایشان سه طبقه دارند. زیرزمین که انبار است. طبقه اول تجارتخانه است و طبقه دوم محل بیتوته و استراحت است و سراها محل تنفس‌اند. گاه‌به‌گاه بازار قطع می‌شود و به یک فضای بیرونی می‌رسد و چند متر آن طرف‌تر، دوباره شروع می‌شود. گاهی در دل این سراها دست‌فروشان چیزهای خوبی می‌فروشند و همین سراهاست که نور را می‌تاباند درون هر راسته. حالا تو هستی و عمده فروشی‌ها. خیلی‌هایشان به تو که مسافری، خرده نیز می‌فروشند و گاهی حتی مرام و لوطی‌گری‌شان نمی‌گذارد مسافر دست در جیبش کند به خاطر خریدهای کوچک، می‌گویند:« ای بابا، حاج خانم! اینها سوغات تبریزند. قابلی ندارند.»

*
از دیوارهای بازار که دور می‌شوی، عقب‌عقب که بروی، از مدرسه علمیه که بگذری، روی اسلحه ستارخان که دولا شوی، با تعجب که قلبت بتپد برای روزگارهای قدیم که این شهر پایتخت بوده، به مقبره الشعرا که برسی، در ایل گلی که شام بخوری، باز که عقب‌تر بروی و روی کاشی‌کاری‌های جدید مسجد کبود دست بکشی، ماشین که تو را از میدان ساعت بگذراند، عقب عقبی سوار اتوبوس می‌شوی و تازه می‌رسی به تبریز. می‌دانی که یک ساعت گشتن فایده ندارد، باید ببینی و بشنوی، باید خوانده باشی که بتوانی در بطن شهر فرو بروی. که بدانی نبض هر شهر در بازار آن می‌تپد که باید مردمان را بشناسی که خود تاریخند

۱۳۸۹/۰۷/۱۶

روز جهانی کودک



روز جهانی کودک بر کودکان مبارک باد.(کلیک کنید)



ده عبارت ویرانگر که هرگز نباید آنها را به کودکان گفت


از چه رو نمي‌تواني مانند فلاني باشي؟


"ماري" پيوسته تکاليفش را انجام مي‌دهد و دندان هايش را مسواک مي‌زند. ليکن برادرش "بابي"، اين گونه نيست و تمام امور را بايد به وي يادآور شد. چرا او قادر نيست همانند "ماري" باشد؟

روان شناسان گفته‌اند که مقايسه صرفا موجب افزايش حسادت بين برادر و خواهر مي‌گردد. به باور يک روانشناس کودک" در صورتي که بچه‌اي با خواهر يا برادرش يا بچه ديگري مقايسه شود، احتمالا از وي بيزار مي‌گردد."

در عوض مقايسه کردن بچه‌ها، براي فرزندتان دقيقا مشخص سازيد که از او چه مي‌خواهيد؟!

اتاق تميز؟ ميز مرتب؟ آن بخش از کردار بچه را که مايليد تغيير کند، به دقت مشخص سازيد.

براي فرزندتان تشريح کنيد که خوي‌هاي نيکو، چه ياري‌هايي به او مي‌کند. مثلا به او توضيح دهيد که عادت انجام به موقع تکاليف، سبب مي‌شود نمرات ممتازي کسب کند و در اين حالت نبايد دلواپس باشد که تابستان نيز به مدرسه برود. چنانچه بچه متوجه شود که شما ميل داريد وي، کردارش را در پاره اي از موارد عوض کند تا بهتر از آنچه هست، بشود، در اين صورت يقينا تغييرات فرزندتان را شاهد خواهد بود.

چرا مانند بچه هاي خردسال رفتار مي‌کني؟

رفتار فرزند هفت ساله شما در يک تالار غذاخوري مانند بچه چهارساله است. شما شرمنده مي‌شويد و به وي يادآوري مي‌کنيد که به چه دليل نظير خردسالان رفتار مي‌کني؟

پيامد کار چه مي‌شود؟ به بچه اهانت شده و او اکنون با تنفر فراوان، همه نمک را از درون نمکدان بيرون مي‌ريزد!

عوض ناراحت ساختن بچه، بکوشيد شرايطي را مهيا سازيد که از پس تغيير دادن فرزندتان به طرز دلخواه برآييد. نسبت به رفتار فرزندتان، به نحو غير مستقيم بازتاب نشان دهيد. مثلا مي‌توانيد بگوييد:" مي‌دانم که دوست داري پيش از رفتن به بستر، تلويزيون تماشا کني و من مايل نيستم اين فرصت را از تو بگيرم، ولي چنان چه تغيير رويه ندهي، نمي‌گذارم چنين کني." با اين حرف بچه در مي‌يابد که احتمالا آن چيزي را که دوست دارد، از کف مي‌دهد.

چرا اين اندازه ژوليده و نامرتبي؟

فرزندتان، پوشاک نظيف و مرتبي به تن دارد، ليکن درست يک ساعت بعد با يک تي شرت کثيف، شلوار پاره و موهاي به هم ريخته جلوي شما حاضر مي‌شود.

انتقاد کردن از بچه، زمينه را براي کشاکش فراهم مي‌سازد. امکان دارد پدرومادر بپرسند، پس ما براي مهار فرزندمان چه بايد بکنيم؟ روانشناسان بدين سوال، اين سان جواب مي‌دهند:" هنگامي‌که بچه تصميم مي‌گيرد با دوستانش بيرون برود، بگذاريد هر لباسي را که مايل است، بپوشد ليکن چنان چه با شما براي شام خوردن بيرون مي‌آيد، نبايد هر لباسي را که مي‌خواهد، بپوشد. فرزندتان بايد فرابگيرد که در موقعيت هاي متفاوت، چه بپوشد. والدين مي‌توانند شيوه صحيح را درباره موضوعات گوناگون به بچه بگويند".

تو بامزه ترين، قشنگ ترين و زورمندترين بچه دنيايي!

حتي يک لقب مثبت نابجا احتمالا محدوديت بچه شده و مانع مي‌شود که وي خودش را به واقع آن گونه که هست، ببيند و بشناسد. مثلا چنانچه بگوييد:" تو از تمام بچه ها، هوشمندتري"، امکان دارد سبب شود که او حس کند، هيچ گاه با شکست روبه رو نمي‌شود.

از اطلاع خود در مورد استعدادهاي فرزندتان براي ترغيب و پيشرفت وي سود بجوييد نه اين که برچسب شخصيتي به وي بزنيد. به عنوان مثال اگر بگوييد:" تو با هوشي و من مي‌دانم که اينکار از عهده ات بر مي‌آيد" خيلي دلگرم کننده تر و ملايم تر از اين است که چنين بگوييد:" تو باهوش ترين بچه دنيا هستي" مي‌توانيد اين مورد را بيازماييد. يقينا برچسب بد زدن به بچه مانند غيب گويي از منش وي عمل مي‌کند. به عنوان مثال اگر به او گفته شود "تنبل"، مايل است حتي تنبل تر اقدام کند زيرا مطمئنش ساخته ايد که تن پروري جزو جدانشدني شخصيت اوست.

پدر و مادر بايد بکوشند عوض لقب منفي به کودک دادن، آن چيزي را که به واقع مورد نظرشان است، بر زبان بياورند. آيا بچه کلا تنبل است؟ امکان دارد او امور روزانه اش را بدون يادآوري به اجرا در نياورد. در اين صورت والدين بايد بچه را با روش جايزه دادن يا تبيه کردن، ملزم به انجام کارهاي روزمره کنند.

تو چقدر احمق هستي!

يکي از هدف‌هاي اصلي در تربيت فرزند، ايجاد اعتماد به نفس در بچه است. به جاي چنين عباراتي، جهت بهبود کردار فرزندتان اهتمام ورزيد سخنان ترغيب کننده و مثبت بيان داريد. به او ياد بدهيد که چگونه کاري را به درستي صورت دهد. مثلا، چنان چه فرزندتان بدون توجه به رفت و آمد خودروها، به وسط خيابان مي‌دود، مي‌توانيد به وي بگوييد:" موقع عبور از خيابان، بايد دستم را بگيري".

هنگامي‌که بچه دستتان را گرفت، اضافه کنيد:" تو خيلي باهوشي که دستم را ميگيري. حالا مي‌توانيم با خيال راحت از خيابان رد شويم."

برخي اوقات آرزو مي‌کنم که اي کاش بچه اي نداشتم.

آنچه فرزندتان از عبارت بالا مي‌فهمد، اين است: " تو ارزش نداري و من تو را نمي‌خواهم". او اين حرف را به دل مي‌گيرد و حتي تا بزرگسالي به يادش مي‌ماند.

آيا شما اينقدر بي خرديد که به بچه بگوييد:" اي کاش اصلا تورا نداشتم!". در عوض چنين بگوييد:" بعضي وقت ها مرا خيلي ناراحت مي‌کني."

بهتر آن است که پدر و مادر قواعد پيش گقته را اجرا کنند تا بدين حد از خشمناکي نرسند. وقتي بچه مي‌داند که پدرومادرش چه انتظاري از وي دارند و مشاهده مي‌کند که با او دمسازند، يقينا رفتار نيکوتري در پيش خواهد گرفت.

مرا تنها بگذار

تمام پدر و مادرها پاره‌اي اوقات مايلند تنها باشند. ولي در صورتي که پرخاش کنان از فرزندتان بخواهيد که ايشان را به حال خود گذارد، مي‌انديشد که دوستش نداريد. سعي کنيد بچه‌ها را در انجام امور روزانه شرکت دهيد. حتي يکي بچه سه ساله هم مي‌خواهد در آماده ساختن ميز شام ياري کند.

اگر موقعي که بچه ها به شما احتياج ندارند، وقتي را براي سپري ساختن با آنان اختصاص دهيد، در اين حالت زماني که توجه شما به اجراي ساير امور است، بچه ها کمتر مزاحم شما مي‌شوند.آن هنگام که لازم است تنها باشيد، مي‌توانيد به بچه بگوييد:" من خيلي تو را دوست دارم، اما حالا بسيار کار دارم." به او فرصت دهيد که دريابد شما بعدا مدتي را با او مي‌گذرانيد. در صورتي که فرزندتان اصرار کرد، مي‌توانيد بگوييد:" چنانچه بار ديگر حرفم را قطع کردي، ناچارا بايد به اتاقت بروي، چون اينجا اتاق من است." اين روشي در جهت دور کردن بچه نيست بلکه يک راه کار تربيتي به حساب مي‌آيد.

خفه شو!

اين عبارت سبب مي‌گردد که بچه حس کند شما کوچک ترين علاقه‌‌اي به شنيدن نظرش نداريد و اندک اندک به اين نتيجه دست مي‌يابد که او فردي ناتوان در طرح هر پيشنهادي است.

شما مي‌توانيد با آرامش و خونسري به او بگوييد:" ساکت باش" و اگر اين لحن کلام بي اثر باشد، آن را با خونسردي ليکن محکم تر بيان کنيد. يا امکان دارد تلويزيون را خاموش کنيد و وي را به اتاقش بفرستيد.

يادتان باشد که بچه ها همه چيز را از انگاره (الگوي) خود فرا مي‌گيرند. در صورتي که مي‌خواهيد فرزندتان مودب باشد، بايد نخست خودتان با ادب باشيد. هيچ گاه به هم سن و سالتان نمي‌گوييد" خفه شو!" پس به بچه تان هم نبايد چنين حرفي بزنيد.

اين کار را بکن وگرنه...!

ترساندن‌هاي بي‌مورد، در نهايت به زدوده شدن قدرت شما مي‌انجامد. اين قبيل گفتار سبب مي‌گردد که بچه به رفتار ناپسندش ادامه دهد تا ببيند شما تصميم داريد چه کنيد. روش مطلوب، چينش تنبيه ويژه اي است که مي‌توانيد به کار ببنديد. مثلا به اوبگوييد:

" اگر حالا دست از اين کارت نکشي، يک هفته کامل بايد در خانه بماني." يا " در صورتي که مجددا اين عمل را تکرار کني، حق نداري پس از ناهار بازي کني." اينجاست که بچه مي‌فهمد شما قادريد او را از برخي پيزهايي که دوست دارد، محروم سازيد.

اگر حالا همراه من نيايي، ديگر با تو کاري ندارم و براي هميشه کنارت مي‌گذارم!

هر گز بچه ها را از رهاکردنش نترسانيد. پدر و مادر بايد براي فرزندشان پناهگاه امني باشند، تا از آنجا بچه ها بتوانند به دنيا گام نهند. در غير اينصورت آنان از حيث رفتاري، به افرادي وابسته وبدون اعتماد به نفس بدل مي‌گردند.


+++


چنانچه کودک نوپايي داريد که گوشه خيابان نشسته و تکان نمي‌خورد، بايد بگوييد:" يا با من بيا يا دستت را مي‌گيرم و با خود مي‌برم." و اگر ضرورت ايجاد کرد، بلندش کنيد و با خود ببريد. اگر فرزندتان دوست دارد وقت تلف کند، بکوشيد به وي توجه بيشتري داشته باشيد. مثلا بگوييد:" تو دقيقا پنج دقيقه وقت داري تا با دوستت بازي کني و بعد بايد برويم." اين کلام موثرتر از آن است که بچه را بترسانيد به اين که او را مي‌گذاريد و مي‌رويد.

اگر حرف‌هاي ناصحيح به فرزندتان زده‌ايد، فرصت‌هاي زيادي براي جبران آنها نداريد. بايد اذعان داشت که اينان ويژگي برگشت ناپذيري دارند. روانشناسي موسوم به فلمينگ توصيه مي‌کند که:" به نزد فرزندتان بشتابيد، وي را در آغوش بگيريد و بگوييد من حرف‌هاي زشتي به تو زده ام؛ برخي اوقات که از کوره در مي‌روم، سخناني به تو مي‌گويم که به هيچ عنوان دوست ندارم متاسفم." اين برخورد نه فقط موجب بهبودي رابطه شما با فرزندتان مي‌شود، بلکه ايشان مي‌آموزند که وقتي در شرايطي قرار مي‌گيرند که سبب خشمگيني‌شان مي‌گردد، بايد چه کرده و چگونه خويشتن را مهار کنند.

اين دستور مهم را به خاطر بسپاريد:" پيوسته دست به کاري بزنيد که بچه‌ها پي ببرند، دوستشان داريد."

۱۳۸۹/۰۶/۳۱

سوباتان


سوباتان دارای جمعیت کمی است که در اواخر ماه اول تابستان از روستاهایی چون قلعه‌بین در این مکان سکنی گزیده و در اواخر آخرین ماه تابستان به خانه‌های خود باز می‌گردند.




این محل از چشمه‌های پرآب و بسیار خنک و هوای عالی برخوردار بوده و دارای زمین‌های سرسبز پوشیده از چمن است که حفره‌هایی چند سیل‌ اب‌ را در خود فروبرده و به دور دست می‌برد، شاید کمتر کسی بداند که سوباتان به معنی محلی که آب فرو می‌برد، باشد.




این ییلاق زیبا و دیدنی در بخش کرگانرود واقع شده است که فاصله آن تا شهر هشتپر‍‍‍‍ حدود ۳۲ کیلومتر با جاده‌ای کوهستانی است که از دل جنگل‌های تالش می‌گذرد و سوباتان در بالای یک طرف دره لیسار و ییلاق تاریخی برزبیل، در طرف دیگر این دره واقع شده است. در واقع سوباتان در 60 کیلومتری تالش واقع است.




در داخل و اطراف سوباتان گورستان‌های متعددی از هزاره‌ها پیش تاکنون وجود دارد؛ این منطقه همواره محل گذر کوچ‌نشینان و مسافران خطه گیلان به اردبیل بوده و به همین دلیل آثار استقراری زیادی از گذشته در این محوطه باقی نمانده است. همچنین در این ییلاق معدن مس و آثار تاریخی کاروانسرای شاه عباسی و قبرهای ماقبل تاریخ در محلی بنام کندی یا کهنه‌ ده ییلاق برزبیل وجود دارد.




چشمه باتمان بولاق که بین سوباتان و اسبومار واقع شده، منطقه باستانی گنجخانه، سرچشمه اصلی قنات سلسال که سر از قلعه سلسال لیسار درمی‌آورد و بازار سنتی سوباتان از نقاط جالب و دیدنی سوباتان است. قلعه سلسال که در پایین‌دست سوباتان واقع شده، تنها اثر تاریخی معماری شناخته شده در این محل است، قلعه‌خشک که بسیار سرسبز است نیز در جهتی مخالف قلعه‌ سلسال بدون وجود چشمه‌های جوشان قرار دارد که به آن اقامتگاه بزرگان نیز می‌گویند.




ساری‌داش(سنگ زرد)، آلچالخ(محل رشد درخت آلوچه)، هاچاداش(جایی که کوه به شکل تیر و کمان در آمده است) و باغ داگل (محلی که ییلاق ایل شاهسون از ایلات استان اردبیل به شمار می‌رود)، از دیگر محوطه‌های طبیعی شناخته شده در ارتفاعات ییلاق سوباتان به شمار می‌آید.




در حالی که دمای شهرهای مختلف استان گیلان مرطوب ترین استان کشور به ندرت به کمتر از یک درجه بالای صفر می رسد، در ارتفاعات سوباتان تابستان هم چاله‌های پر از برف دیده می‌شود و به همین دلیل زمستان که می‌رسد جز دو خانوار کس دیگری در سوباتان نمی‌ماند و بقیه به جنگل‌های دامنه البرز و کنار دریاچه لیسار کوچ می‌کنند.




این روستا فاقد برق و گاز مى باشد و تنها بعد از غروب خورشید به مدت 3 ساعت روشنایى خود را با ژنراتور برق تامین مى نمایند

۱۳۸۹/۰۶/۲۸

پدر من یک خزنده است




معلم با عصبانیت گفت دیگه بسه خستم کردید مرتب بشینید میخام ورقه امتهانی رو بدم... بچه ها ساکت شدند. همه منتظر موندند تا معلم ورقه ها رو داد. هنوز معلم سر میز خود بر نگشته بود که بچه ها سوال کردند خانم سوال چهار رو چجوری بنویسیم و خانم معلم توضیح داد. بچه ها مشغول نوشتن شدند. معلم این حالت رو دوست داشت چهره های بچه ها هنگام نوشتن ورقه ممیک خاصی داشت. خانم دوست داشت یک بچه مثل همین بچه ها داشته باشه. در این فکرها بود که دید یکی از بچه ها دارد با سوالی کلنجار میره. زور میزنه و اخم میکنه. معلم با صبر و حوصله پیش رفت و گفت عزیزم چرا اینجوری میکنی با خودکارت داری میز رو شخم میکنی... بچه سرشو بلند کرد چشمهاش مثل مروارید میدرخشید. زبون باز کرد و گفت :
- خانم شما نوشتین با این کلمه ها جمله بنویسیم خوب؟
- خانم گفت خوب.
- خوب خانم من معنی این کلمه رو نمیدونم که...
- کدوم کلمه؟
- خزنده...
- پسرم ببین مثلا کرکدیل و مار پیتون خزنده اند
- مرسی خانم

***
خانم در حال تصحیح ورقه هاست و بچه ها دارند بازی میکنند.
خانم از جمله های بچه ها خنده اش گرفته:
من آب را دوست دارم.
من وقتی به مدرسه می روم آب می خورم.
اگر آب نبود من تشنه می شدم.
مار یک خزنده است.
وقتی من می خزم یعنی خزنده هستم.
...
...
پدر من یک خزنده است!!!. (معلم به شدت متعجب شد)
بالای ورقه را نگاه کرد و دید همان پسری هسست که پرسیده بود خزنده یعنی چه. با صدای بلند بچه را صدا کرد. و بچه با صورتی کودکانه آمد.
- پسرم یعنی چه که پدر من خزنده است؟
- خوب خانم مار و کرکدیل مگر خزنده نیستند؟
- خوب آره
- خوب خانم پدر من مثل کرکدیل قوی است. مگه معنی خزنده قوی و شجاع نیست؟

معلم بعدها گفت من نتوانستم جوابی بدهم.
***
من برادر همان پسر کوچکم. بچه ها واقعیت را میبینند بهتر از بزرگترا. برادرم مهدی امسال وارد دبیرستان خواهد شد. او برای من همانند یک وجود ناشناخته شگفت انگیز است.

۱۳۸۹/۰۶/۲۶

نخود سیاه


دیروز یک ایمیل دریافت کردم که یک دوست آشوری من در عراق مورد آزار و اذیت قرار گرفته و خانه پدریش ویران شده. این جوان چه گناهی دارد؟ به کدامین گناه؟ چرا آزار دادن انسانها بخشی از کار روزمره انسانهای دیگر شده است؟ چرا انسانها عبرت نمی کنند؟ روزهایی سخت در یش رو ملت پاکستان است و من نمیگویم کم به هم نوع خوب نیست ولی چراغی که به خانه رواست چرا برای بعضیها به مسجد هم رواست؟ نه این که اول باید مشکل و گره از کاره خود رفع کنیم؟ البته من هم در دلم آرزوی همیاری مردم پاکستان را دارم. و اگر تمکن مالی داشتن صد درصد کمکی در خور خودم می کردم. به آرزوی انسانی با کیفیت و بازده بیشتر.
***

همیشه میل به موفقیت در من بود. و است. میلی که همه دارند. ولی هرچقدر کمتر به آن فکر میکنم بیشتر حالم خوب است. نخود* بزرگ در زودپز نمی پزد. ایراد از نخود است یا زودپز؟ اگر زودپز بیش از اندازه گرم شود نخود بزرگ می پزد ولی کل نخود های کوچک وا می رود. چه راه حلی است که کوچک و بزرگ چیش هم پخته شوند؟ چه راهی؟ فقط یک راه است آن هم اینکه نخود بزرگ چند ساعت قبل از نخودهای دیگر در اب خیسانده شود. انسانهای بزرگم گرچه نیاز به امکانات بیشتری برای پیشرفت دارند ولی خودشان هم باشد بیش از انسانهای دیگر وقت بگذارند و تلاش کنند. داستان از این قرار است که بین نخودها همیشه استثنایی است. نخود سیاه نخودی مستعد و جهش یافته است. نخود سیاه را نباید دست کم گرفت بعضی از نخودهای سیاه دیرپز و بعضی زودپزند. چه باید کرد؟ راه حل ساده این است که نخودهای سیاه را گرچه خوبند و مستعد ولی از نخودهای معمول جدا کرده و روی کونشان گلدی بزنیم و بیندازیم دور. تمام شد. حال اگر کسی زیادی مثل نخودهای سیاه باشد تنها یک راه داریم. آن هم این است که بفرستیمشان تا پی نخود سیاه بروند و یاد بگیرند که نباید به هر چیزی گیر داد.


---------------------------------------------------------------------------------------
*
نخود گياهي است يكساله و از خانواده حبوبات كه بلندي بوته آن به حدود 30 سانتيمتر مي رسد .
ساقه اين گياه پوشيده از تارهاي غده اي است . برگهاي آن مركب از 13 تا 17 برگچه كوچك و دندانه دار مي باشد . گلهاي آن سفيد رنگ مايل به قرمز يا آبي بطورتك تك بر روي ساقه قرار درد . ميوه آن بصورت نيام و غلاف آن كوچك ،‌متورم و نوك تيز بطول 2 تا 3 سانتيمتر است كه در آن يك دانه نخود به رنگ نخودي يا سياه قرار درد .
نخود يكي از حبوبات مغذي و انرژي زا وپر مصرف است
تركيبات شيميايي:
در صد گرم نخود موادزير موجود است :
آب 10 گرم
پروتئين 20 گرم
نشاسته 155 گرم
كلسيم 150 ميلي گرم
فسفر 35 ميلي گرم
آهن 7 ميلي گرم
سديم 25 ميلي گرم
پتاسيم 780 ميلي گرم
ويتامين آ 50 واحد
ويتامين ب 1 0/3 واحد
ويتامين ب 2 0/15واحد
ويتامين ب 3 2 ميلي گرم
مواد روغني 5 گرم
نخود همچنين داراي مقدر بسيار كمي ارسنيك ، اسيد اگزاليك ، اسيد استيك و اسيد ماليك و املاح كميابي نظير بر ، ليتيوم و مس است . ضمنا داراي موادي مانند لسيتين ، گالاكتان ، ساكاروز ،‌دكستروز و سلولز در نخود وجود دارد
خواص داروئي:
نخود بعلت درا بودن اسد هاي آمينه مختلف ،‌ويتامين ها و مواد معدني غذاي بسيار خوبي است .
نخود از نظر طب قديم ايران گرم و خشك است و با همه خواص بيشماري كه درد نفاخ و دير هضم مي باشد و نبايد در خوردن آن افراط كرد .
1)نخود كمي ملين است
2)نخود اثر ادرار آور و قاعده آور درد
3)نخود كرم كش است
4)براي برطرف كردن درد سينه وريه باي نخود را با كمي نمك پخت و آب ژله مانند آنرا خورد .
5)روغن نخود براي تقويت مو موثر است شب ها آن را به سر بماليد و صبح مو را بشوئيد
6)روغن نخود را اگر به سر بماليد سردرد را شفا مي دهد .
7)روغن نخود را بر روي دنداني كه درد مي كند بماليد درد را برطرف خواهد كرد .
8)روغن نخود را اگر به زيرشكم بماليد براي تقويت نيروي جنسي موثر است
9)افراد گرم مزاج بايد نخود را با سكنجبين بخورند تا از نفخ شكم جلوگيري كند
10) نخود را مي توان براي دفع رسوبات دري و درمان زردي بكار برد
11)نخود درمان كننده قولنج هاي كليوي است
12)نخود را بصورت در داروريد و روي رخم هاي چركين بگذاريد آنها را باز كرده و اليتام مي دهد
13)يكي از غذاهاي مغذي كه سرشار از پروتيئن هاي گياهي ، ويتامين ها و مواد معدني است هموس مي باشد كه در كشورهاي عربي جزو غذاهاي اصلي آنهاست .گياه خواران هموس را جانشين گوشت مي كنند اين غذا از نخود پخته و كره كنجد كه تاهيني ناميده مي شود درست مي شود
طرز استفاده:
طرز تهيه هموس بقرار زير است
حدود 300گرم نخود را كاملا بپزيد كه نرم شود و تقريبا آب آن تمام شود . آب دو ليمو ترش را بگيريد و با نخود پخته داخل مخلوط كن برقي بريزد كه كاملا له شود . سپس مقدر 100 گرم كره كنجد و يك چهارم سير له شده و جعفري و نمك و مقدري هم روغن زيتون بآن اضافه كرده و همه را بهم بزيند تا كاملامخلوط شود .
هموس را مي توانيد بصورت سرد براي ساندويج استفاده كنيد . هموس حتي چاشت خوبي براي بچه هاست كه به مدرسه مي روند
مضرات :
مضرات خاصي براي آن بيان نشده است .

۱۳۸۹/۰۶/۲۱

آرامگاه استر و مردخای





آرامگاه استر و مردخای
دومین مکان مقدس یهودیان جهان در ایران


همدان یکی از نامورترین مراکز تمدن کهن ایران زمین است که آثار بسیار ارزشمندی را در خود جای داده است منجمله : آرامگاه استر و مردخای , گنجنامه خشایارشاه , آرامگاه باباطاهر عریان , آرامگاه ابوعلی سینا , شهرک هگمتانه و . . . از این میان آرامگاه استر و مردخای در نزد یهودیان ایران و جهان جایگاه بسیار والایی دارد . این امر را میتوان یک فرصت مناسب جهت جذب یهودیان دنیا به ایران و بازدید از این مکان دینی در همدان دانست . از یک سوی میتواند سدی در برابر اندیشه های افراطی صهیونیست باشد و از سوی دیگر جذب و آزادی به یهودیان در ایران زمین که همیشه جایگاه ادیان و اندیشه و فرهنگ و تمدن بوده است . زائرین کلیمی هرساله مراسم دینی خود را که جشن پوریم نام دارد را در این مکان برگزار می کنند . این مراسم در اواخر اسفند و اوایل فروردین ماه برگزار می شود که طبق گاهشمار کلیمیان برابر است با 13 تا 15 آدار . مراسم یهودیان با نیایش , روزه , مراسم افطار و خواندن طومار مگیلا طی می شود و در روزهای 14,15 آدار با دادن هدیا , دید و بازدید و بزم و شادمانی انجام میگیرد . این بنای تاریخی زیبایی مختلفی دارد منجمله : درب سنگی که از حدود 2500 سال پیش تاکنون باقی مانده است , تندیس سنگی تخت پادشاهی خشایارشا نجات دهنده قوم یهود که جهت قدردانی از وی ساخته شده است و گنجینه چوبی قدیمی که قبر استر و مردخای در زیر آن صندوق قدیمی واقع شده است .



درب 2500 ساله سنگی در آرامگاه
فلسفه استر و مردخای بسیار طولانی و جذاب است . در این جا خلاصه ای از آنچه در تاریخ ایران به ثبت رسیده است را بازخوانی میکنیم . استر یک بانوی ایرانی یهودی بوده است که در زیبایی سرآمد روزگار خود محسوب می شده است . مردخای نیز عموی استر می باشد . وقایع استر و مردخای به روزگار شهریاری خشایارشاه پادشاه ایران در سالهای 445 تا 486 پیش از میلاد بازمیگردد . نام واقعی استر هدیسه بوده است که به دلیل زیبایی بی اندازه به استر یعنی ستاره از سوی شاهنشاه ایران لقب می گیرد . عموی استر شخصی به نام مردخای بوده که پسر یائیر از خاندان بنیامین است . وی نگهبان دربار شاهنشاهی ایران در پایخت زمستانی شوش بوده است . مردخای تربیت استر را از کودکی بر عهده داشت و از آنجایی که در ایران ادیان مختلف طبق فرهنگ کهن ایرانی همگان آزاد بودند آنان از زندگی خوبی برخوردار بودند . شوربختانه در این میان شخصی به نام هامان که از وزرای هخامنشی بوده است توطئه ای را جهت نابودی یهودیان در ایران برنامه ریزی میکند که از دید پادشاه ایران مخفی می ماند . مردخای از آن جهت که در دربار بود از این توطئه آگاه می شود و شاهنشاه ایران را نیز باخبر می کند . خشایارشاه دستور براندازی این توطئه را صادر میکند و استر و مردخای هر دو پس از مرگ طبیعی به جهت قدردانی از این خدمت بزرگی که به قوم یهودیان در ایران کردند به دو تن از نامورترین نجات دهندگان قوم یهود تبدیل می شوند . در تورات نیز پیشینه سکونت یهودیان در ایران چنین آمده است : و پادشاه آشور , اسرائیل را به آشور کوچانید , ایشان را در حلح و خابور نهر جوزان و در شهرهای مادیان ( آذربایجان و کردستان ) برده و سکونت داد . کوروش بزرگ ( 559,530 پیش از میلاد) پس از فتح شکوهمندانه و صلح طلبانه شهر متمدن بابل , یهودیانی را که نبوکدنصر پادشاه بابل به اسارت و بندگی گرفته بود آزاد کرد و به آنان به عنوان یک انسان , جدای از عقیده دینی , آزادی اجتماعی و بیان داد . فرمان آزاد سازی و بازگشت یهودیان اسیر شده بابل به سوی بیت المقدس در سال 537 پیش از میلاد از سوی کوروش بزرگ هخامنشی صادر می شود . پس از این فرمان که جزو نخستین فرمانهای جهانی حقوق بشر و آزادی و منع اسارت است یهودیان بسیاری راهی ایران می شوند و در شهرهای مختلف سکونت گزیده اند .

۱۳۸۹/۰۶/۲۰

رها در راهی بی انتها , کفشهایم نای رفتن ندارند دیگر.بوی تعفنی می آید. بوی گندیده ماهی. ماهی بزرگ را پشت سر گذاشتم.هوای نفسم در غلیان است.آمیزشی بزرگ در راه است و روحی کوچک در پیش. گرد و خاکی می آید و بادی می وزد. شهر نزدیک است. ولی من در هوسهای درونم می لغزم. جیبهایم پر است از جن. سربازانی بی ادعا. صدایی از بادیه می آید: قولو لا اله الا تفلحو...

۱۳۸۹/۰۶/۱۳

کاش می شد


کاش می شد آمپول عشق ساخت
سر کوچه ایستاد
رایگان تزریق کرد
کاش می شد آبشش داشت
زیر امواج با صدای بلند
دوستت دارم گفت
کاش می شد بال داشت
اوج گرفت و بال زد
و در ژیلینا* بر زمین نشست
واقعا زیباست
گرچه یاوه می گویم ولی
امیدی دارم
اندک اما خوشبو


+++T+++
ژیلینا : Zilina

۱۳۸۹/۰۵/۱۶




یک صدف می خواهم
تو بیاب
در دهانش قلبم را خواهم گذاشت
زمان می گذرد
قلب من می تپد آیا؟
قلب مرواریدم مال تو
در صدفی از روح لطیفت

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

کودکی با خدا نشسته است

کودکی خسته است
کودکی گرسنه است
کودکی کنج جایی نشته است
کودکی غمگین
کودکی محکوم به مرگ
کودکی در خواب
کودکی بیدار
کودکی با خدا نشسته است

...

به یاد خدایان کوچک باشیم 

۱۳۸۹/۰۵/۰۱

سخنی که می گویم از ته دل است
اگرچه شاید شعر نیست
حرفم را
شعرم را به خاطر بسپار
زندگی نامه ام اهمیتی ندارد

۱۳۸۹/۰۴/۲۳

تو سکس دوسنداری و ازش متنفری




امروز دعوای سختی کردم اونم با یک گربه که همه جامو چنگ انداخت و انگشتمو گاز گرفته بود و ول نمیکرد. بعد از چندین دقیقه گربه با مشت بیهوش شد. در هرصورت همه بهم گفتن باید بری انستیتو پاستور ولی دکتر گفت چیزی نیست و تو گزاز زدی پس مشکلی پیش نمیاد.در هر صورت یاد کودکی و آزار گربه ها افتادم و با خودم گفتم چرا اونهمه حیوانات رو اذیت میکردم. در هر صورت بگذریم از این ماجرا. ماجرای اصلی اینه که چندروزه کل تبریز تعطیله و همه در اعتصابند به خاطر قانون مالیات و یارانه و اینجور چیزها. ملت سرگردان و دولت بی خیال که فقط به فکر خودشه. برگردیم به ماجرای گربه هه میدونید الان همه تو فیسبوک بهم میگن سارس میگیری. نمیدونم هار میشی و یا گزاز میگیری. فکرشو بکن؟! در هر صورت بگذریم. امروز داشتم یه آبرنگ میکشیدم که برام خیلی جالب شد. تا حالا اینجوری برام جذاب نبود.
فکرشو بکنید شما سالها در مورد هنر تحقیق کردین و کتاب خوندین و ممارست و تلاش و فلان. و چنتا نقاشی میکشید بعد از اینکه چن نفر به اصطلاح خودشون دیندار نقاشیاتونو میبینن و بهت میکن نقاشیات کثیف و تنفرآوره. جالبه نه؟ از این بگذریم. فکرشو بکنید کسی که میگه شمارو میخاد بگه چون تو فلان چیزو زیاد دوست داری من نمیتونم تحمل کنم. جالب اینجاست که خودش هم مثل شما باشه. ها ها... فکر کن! آدم دوسداره شاخ کرگدن در بیاره. مگر انسانها باید همه باهم برابر و مشابه باشند؟ مگه میشه کسی بخاد طرفش خودشو عوض کنه؟ یاد حکایت مسلمانی افتادم که رفت و مسیحی شد کشیش آب مقدش رو ریخت روش و گفت تو کافر و مسلمان نیستی بلکه مسیحی هستی و غسل تعمید داد. بعد از ماهها توی حیاط پشت کلیسا توی ماه رمضون مسیحی(ماهی که مسیحیا گوشت نمیخورن و اسمش روزه اس) هر روز یک مرغ گم میشد. پیگیری انجام شد فهمیدن اون آقای مسلمون که مسیحی شده مرغ رو میدزده و آب مقدس میریزه روش میگه تو مرغ نیسی و کدو هستی بعد کبابش میکنه و میخوره.... فکرشو بکن! یعنی من عاشق مسلمونا و دین اسلامم. برای همه چی راه گریزی داریم. چرا اینارو گفتم؟ منظور داشتم. حالا شما بیاید آب زمزم رو من بریزید و بگید تو سکس دوسنداری و ازش متنفری و هی ادامش بدین. شاید جواب داد
سیبی به دستم داد
من متعجب بودم
گفت بخور
من مشغول خوردن بودم
و او پوسید

۱۳۸۹/۰۴/۰۷

خدا را می خواهم

ومن تنها گریستم
چشمه هایم خشک شد
زمینم بایر و بی آب
و درختانم گندید
و من مردم
مراسم تدفينم ساده بود
بعد از آن
روز شب همه یکی شد
و من منتظر نکیر و منکر بودم
که خدا گفت
شهیدان زنده اند
خندیدم
و خدا نیز خندید
دست در جيب بزرگش کرد
برایم يک نوشابه باز کرد
تازه خدا را شناختم
خدا واقعا متفاوت بود
آن مرد اخموی ریشوی عسا به دست
و بلند قد نبود
زیبا بود زیبا بود
محشر بود

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

پدرم

 هیچ راهی نیست
تا بگویم دوستت دارم
تا خودکارو کاغذت را ببوسم
هیچ راهی نیست
تا ببوسمت تا ببویمت
تا همراهیت کنم هر روز
هیچ راهی نیست
تا عظمتت را درک کنم
تا بزرگیت را وصف کنم
هیچ راهی
هیچ راهی
جز اینکه
راهی بسازم که از قلبت میگذرد
پدرم
روزها از آن تو باد
و شبهایش در ستایش تو
پدرم
آه ای خدای دومم
می خواهمت بیش از آنچه مرا می خواهی

۱۳۸۹/۰۴/۰۴

شب دوم


همه جا سیاه

شب را دوست دارم

زیرا رنگها حرفی براي گفتن ندارند

جز سياه و سفید

سیاهي قدرتمند

و سفیدي اميدوار است

سياهی می بلعد

دوسدارم گم شدن در ته تاریکی شب را

و عاشقم سفيدی را

که نوید سحر ميدهد

شبهای بزرگی را سپری میکنم

به امید روزهایی کوچک

اما از جنس تو

۱۳۸۹/۰۴/۰۳

زمانی که از عشق نا سزایی , فحشي میشنوم که از روي عشق است. همانند پيامبری ام که آیه جديدی برايش نازل شده است

شب

یک شب دیگر سپری شد
آه ای تاریکی
تا سحر اندامم را نمایان نکرده
در من فرو شو
در من بیامیز
خوابهایم با تو کنتراست می گیرند
ای نور مهتاب ای فلاش دوربین زندگی ام
بتاب
تا سحر نیامده
میخواهم از این تاریکی چیره شده بر من
عکسی بگیرم
شاید فردا گفتند
او بود
و شاید بگویند
او نبود
برایم هیچ چرندی ارزش ندارد
فقط دوست دارم قاب عکسم از جنس روز باشد
گفتم که تضاد و کنتراست را
می پرستم

۱۳۸۹/۰۳/۲۴

بی نام

اندوهم من
عطشم من
بر گردن زنی که محکوم به اعدام است
هیاهوی جنگم
تفنگم من
بر دست سربازی که انسانیتت را هجی نکرده
من یک تیرم
سرگردان و غریب
در شهر سوخته
که هیچ اختیار از خود ندارم
بر گلوی کودکی خواهم نشست
نفرینم من
نفرینی از ته قلبم
به کسانی که جهان را معرکه خود کردند

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

صاحب انگشتر لعل بدخشانی

صاحب انگشتر لعل بدخشانی
شاعر شعر قشنگ زندگانی
صاحب زخم دلم , رنجیده ام
عاشقم ,عشقم , جفاها دیده ام
روح ننگین تعصبها کشید
عاقبت دل را به اندوهی مدید
دلم بیمار, دلم بیمارو غمگین است
تو ام بی تاب , توام بی تاب و دلگیر است
خون رگها در لبم اندود شد
گرم شد, سرخ شد , اندوه شد
گونه ات را نه, جستجویم یک لب است
لب که نه , درد من آسودن است
روح من در قلب آمنت محبوس شد
قلب تو با قلب من ممزوج شد
روزها , سال و سالها قرن شد
نوک سوزن از غم من کم نشد
کم نشد , کم نشد , عاقبت مشهود شد
زین سببها نام من فرهاد شد
نام من فرهاد , طالعم فرهاد نیست
جام من زرین, رمل من جمشید نیست
.
.
.
شانزدهم خرداد هشتاد و نه

۱۳۸۹/۰۳/۰۶

خیانت

شرم از روی وجدان می توان چید. کسالت اینجا با صدای نای من میرقصد. دور شوید ماکیان دانه ها برای شما نیست. ریخته ام تا کسالت شکار کنم. می گویند کسالت بال دارد.خستگی را شکار خواهم کرد. بی تردید چیز خوشمزه ای نیست. ولی جلوی مرگ در اثر گرسنگی را می گیرد.

واژه های خوب انسان را خوشحال و سرزنده و واژگان بد انسان را در هم می شکند.کلمات خوب بکار برید که ارزش بسیار و هزینه اندکی دارند. واژگان بد هم هزینه کم دارند ولی تخریبگرند.

کلمات مانند یک شمشیر هستند که در دست یک سامورایی می رقصد.اگر تو هم سامورایی باشی فقط شمشیرتان تماس خواهد داشت و بالخره شمشیر تیزتر و سامورایی سریعتر پیروز است.

دوستان, بسیار در هم اثر گذارند. شمشیری که دشمنم از رو می کشد هزارات هزار بار بهتر از خیانتی است که دوست نزدیکم میکند.

۱۳۸۹/۰۲/۲۹

که چه؟





یک قناری داشتم
از آن زردش
همان زرد قناری
زمستان شد
تابستان هم شد
بهار امد ولی او می خواند
تصنیفها می دانست
صدایی داشت مهیب و آهنگین
او به من خیره من به او خیره
پرسیدم:
که چه؟
نگاهی پر معنا کرد
و دیگر از ان پس
هیچ نخواند
روزهای گذشت بدتر از سالهای نوح
دلتنگ صدا گشتم و از وجودم تنفر بارید
نی برداشتم
نفسی چاق کردم
نواختن آغاز کردم
لحظه ای چشم بر قفسم افتاد
من خیره به او, او خیره به من
لب باز کرد:
که چه؟
سالهاست ماندم
که چه؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۸

افسانه پاندورا




پاندورا لخت مونده بود و گریه میکرد. همه جا تاریک و سیاه بود. رعد میزد و بارون. پاندورا یک لحظه آرزو کرد کاش خدایان یه شانس دیگه بهش بدن. همون لحظه بود که یه جعبه خوشگل از آسمون ظاهر شد. صدایی اومد که ای پاندورا این جعبه رو باز نکن هروقت باز کنی دوباره  بدبختی میاد سراغت. چی بگم آخه این دختر  خیلی هوسی بود هی گفت شاید چیز بهتری توش باشه. در ضمن باید بگم پاندورا هنوز لخته ها فک نکنین حجاب داره. حجاب هنوز کشف نشده بود. چن روز پاندورا هوسی بود که دیگه یه روز گفت بذار بازش کنم الان که زندگی بد نیست. شاید یه مرد توش باشه(من نمیدونم پاندورا از کجا میدونست مرد چیه) و یا توش یه ژیلت ونوس باشه که خودمو  اصلاح کنم و جذاب بشم. البته ژیلت اون زمونا وجود داشت چون پاندورا به قول یهودیا یهودی بود و تا یهودی هست زیلت هم هست. بگذریم که در این لحضات که فکرایی که پاندورا نکرد. ولی بالاخره در جعبه رو باز کرد. تا در باز شد سیاهی و ملالت ازش زد بیرون پیز میزهای زیادی هم ازش بیرون اوومد که نمیشه اینا گفت... در هر صورت پاندورا دید بابا داره خطرناک میشه چیزهای بد داره میاد بیرون زود در جعبه رو بست. ولی  چه فایده همه چیز میزهای بدبختی آور اوومده بودن بیرون. پاندورا نشیت و گریه کرد که خدایان منو میکشن. یکی از خداها زرتی رسید و گفت پاندی جون ما چه کار به کار تو داریم. دختر به این خوشگلی.  هرچی بلا سرت بیاد از طرف این چیزها خواهد بود. اینجوری شد که پاندورا به هر کاری که اینجا نمیشه گفت دست زد. به قول ما ... شد دیگه. ولی کم کم وجدانش به صدا در اومد بعد نشست و با خودش گفت وای من چی شدم؟ یاد جعبه افتاد. رفت کنار جعبه خوشیل نگاه کرد و گریه اش گرفت. گفت لعنت. یهو جعبه به صدا در اومد: پاندی تو که همه چیزو آزاد کردی. چرا منو آزاد نکردی. فقط من نتونستم در برم. چاندورا گفت تو مگه چی هستی؟ اون چیز گفت من امیدم. اینطور بود که  یکی از خدایان اومد و گفت پاندی چون امید هنوز در نرفته توبه کن و خوب شو. چون جعبه هنوز خالی نشده. پاندی گفت توبه یعنی چی؟ یکی از خداها گفت: یعنی حجاب. ولی پاندورا دیگه صدایی نشنید هزاران سال دوید و ناله کرد و پرسید حجاب یعنی چی؟



زیر نویس
* افسانه پاندورا الکی نیست واقعیه.البته بعضیا تحریفش میکنن ولی من امانت دار بودم
* تو عکس بالا  پاندورا رو میبینید ولی نمیدونم چرا لخت لخت نیست و همه چیزهایی رو که گفتم  تو عکس نشون ندادن.
* مثل من امیدوار باشید. چون امیده که از برخورد با چیزهای دیگه مصون بوده. اگر هیچی ندارید حداقل با امید زندگی کنید.  گوش کن داره داد میزنه منو رها کن. ولی رهاش نکن.
* همه چیزهایی که گفتم بدون داشتن حجاب فایده ای نداره. حجاب رو رعایت کنید.

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

ملامتم نکن




ملامتم نکن
خسته ام. می فهمی؟
دیگر قناری ندارم که هنگام تمیز کردن قفسهاشان
شاد شوم.
ملامتم نکن
در آغوشم نیستی که جریان خونم را احساس کنی
ملامتم نکن
کسی احساسم را درک نکرده که در آغوشم گیرد
فقط ساکت باش
زودباش
بگذار ببوسمت
هیچکس نیست
یادت باشد
اینجا شانزه لیزه نیست


بیست و ششم اردیبهشت هشتاد و نه

۱۳۸۹/۰۲/۲۲

عشق



پیامی از دوستم رسید بدین شرح:
و همواره این گونه است که عشق ژرفای خود را تا لحظه جدایی در نمی یابد.
جبران خلیل جبران

عشق انسان را از درون جسمش بیرون می کشد و سپس رهایش می کند. حال انسان است که باید خود را در فضای سایکودرامی که خود ساخته است هدایت کند. کار بسیار دشواری است ... من ارسطو نیستم و نیچه هم نیستم که بگویم نقطه تباهی فلسفه با ارسطو شروع شد. فقط جملاتی را که خود به آنها پی برده ام برایتان می گویم:

- چگونه است که مردم عشق می خرند و می فروشند؟ تنها چیزی که قابل تجارت نیست عشق است.
- اگر می خواهی زیبا شوی (چه از نظر ظاهر و چه از نظر باطن) دارو و دکتر و آرایش و پول نیاز نیست. کافی است عاشق شوی. این سخن را به سخره نگیر. خواهی دید...
- چشمهایت را ببند ... حال اگر می توانی باز کن. عشق این است. چشمهایت را به جهان می بندی و دیگر نمی توانی باز کنی.
- تا می توانی خود را چاق و فربه کن. عشق واقعی این چاقی را خواهد بلعید. خوره ای است. و روح و روانت را فربه خواهد کرد.
- بزرگترین احساسات عشق است که در طول تاریخ کسی نتوانسته بر آن غلبه کند. پس سعی نکن بر احساساتت غلبه کنی.
- اگر باور کرده ای عاشقی ولی با عشقت صداقت نداری باور کن عاشق نیستی . پست ترین موجود ذهن خود هستی.
- آنان که قبل از مرگ عشق را تجربه کرده اند مرگ با شکوهی خواهند داشت و هراسی از آن نخواهند داشت . بیشتر کسانی که همیشه از مرگ می هراسند عاشق نشده اند.
- عشق همیشه همراه شهوتی است مانند آتش زیر خاکستر. تا آتش شعله ور نشده عشق پابرجاست

۱۳۸۹/۰۲/۲۰

می بارد

می بارد. هفته هاست که می بارد این باران غریب. گویی سخنی دارد. آری... می گرید. زمان و زمین می گریند. و من بی تابتر از گذشته می تابم. اندوهگین , دلزده , خون دیده , بوسه شکسته , مانده ام. . اشکی که تمامی ندارد. غم تنهایی من چه می کند؟ کجاست؟ احوالش چیست؟ هرکجا باشد امیدش اندوه مرا می شکند... صبح ها که بیدار می شوم دلم نمی آید حقیقت را باور کنم و شبها که وقت خواب است دلم می خواهد حقیقت را باور کنم. بودن و نبودن زمان میان دو خواب است. و بقیه اش غم و اندوه فراوان.

۱۳۸۹/۰۲/۱۹

زندگی کن

به زندگی و امید
به حیاط کوچ تنهاییمان
و به من
فکر نکن
به حلقه گمشده بین خودمان
که در این نزدیکی است
فکر نکن
به کلماتم. درونم و افکارم
به سرنوشت و دوست داشتن
وزوالی اندیشه پیوند دو عاشق
و به عشق
ابدا فکر نکن
من کلونوزپام میخورم و می خوابم
تو زندگی کن

۱۳۸۹/۰۲/۱۵

مهجوری


در عکس بالا اینگونه بر روی  صندلی حک شده است:

I was born tomorrow
    Today i live
Yesterday killed me 
  parviz owsia  iranian writer                                  


خسته و رنجورم. درد بزرگی دارم. ماتم زده و حیران. دنبال چه میگردم؟ سبزینگی را اگر در قارچ میدیدم برایم آنقدر بعید نبود ولی بی وفایی از وفاداران بعید است. محال است.

شعری از مولوی:

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من
ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جمله اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر
صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من
چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم اینک برآ بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من
امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من
زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من
درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من


چنان چندی از این میدان دور خواهم شد که دگر کسی نگوید کیستی. وگر گوید خواهمش گفت: هیچم مگر آنکس که برایم همه چیز است.

یار شب را روز مهجوری مده - - - جان قربت دیده را دوری مده

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

روزگار




این روزها چنان بی مخم که سخن در زبانم جاری نمی شود. چندی پیش سالگرد سعدی بود ما نیز ملول و بیهوده افکار و مغشوش کردار.سخن از دل و قلوه گفتن سخت است و نگفتن گناهی بس عظیم. دنیای من پیچ در کوچ است و سعدی گوید: دین به دنیا فروشان خرند. یوسف بفروشن تا چه خرند؟
به قول دشمنان پیمان دوستی بشکستی --- ببین که از که بریدی و با که پیوستی
و در جایی دیگر سعدی خوب مرا روشن کرد:
مگوی اندوه خویش با دشمنان --- که لا حول گویند شادی کنان

+++
مریدی مرادی داشت بس خوش سیرت و زیبا صورت و رعنا. روزگارانی بگذشت و یکی از اینان دگری را از دست بداد:
بازآی و مرا بکش که پیشت مردن --- خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

چونان و چنان است جهانی که من در اویم. متحیر و مستغرق و متشنج افکار. درونی دارم که پیرست و پیر روزگار مژه گانی دارم نیم خیز و چشمانم خمار و بی عار...

تازه بهارا! ورقت زرد شد
دیگ منه که آتشم سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی
دوست پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر ان کن که خریدار توست

۱۳۸۹/۰۲/۱۱

دیگر بس است تکیه بر درخت تنهایی
مرا به خانه ببر
رویاهایم ته کشید
آرزوهایم بر باد رفت
وبطری شرابم خالی است

۱۳۸۹/۰۱/۲۶

شیخ صنعان




یاد ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ما را به آتش و عشق و ایمان بر افروخت. روز عطار است و هفت شهر زندگی. شیخ صنعان مردی بود که هفت شهر زندگی را شش شهر کرده بود و بدون رد شدن از شهر عشق می خواست شهر هفتم یا شهر فنا را نیز طی کند ولی چنان به شهر عشق دچار آمد که شهر فنا را نیز به خودی خود طی کرد. داستان شیخ صنعان و دختر ترسا را عطاردر منطق الطیر به خوبی با کلمات ساده و زیبا شرح داده. ما نیز آنرا به اختصار بیان می کنیم:

داستان حکایت عاشق شدن پیری است از پیران صوفیان که در اطراف بیت الحرام به روایتی 700 و به روایتی400 مرید داشته است و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و عبادات زیادی برای آخرت خود ذخیره داشته است.از قضا یک شب در خوابی می بیند که از مکه به روم افتاده و بر بتی مدام سجده می کند. پس از این خواب او پی می برد که زمان سختی و دشواری (آزمایش الهی - یکی از عقبات صعب سلوک) فرا رسیده:
یوسف توفیق در چاه اوفتاد - - - عقبه ای دشوار در راه اوفتاد
او باید خودش را به آزمایش الهی بسپارد. وی در حالی که به نجات و حفظ دین خود امید دارد با جمع کثیری از مریدان خود، راهی شهر روم می شود.در آن شهر شیخ بر دختری ترسا، ساکن یکی از دیارات مسیحی که (این دیر) در روم (بیزانس) عاشق می شود.ناگزیر بحکم آنچه در رویا به او نموده بودند عازم روم می شود و آنجا گرفتار عشق دختری ترسا و روحانی صفت می گردد و برای خاطر معشوق ایمان می دهد و ترسائی می خرد و چنان در عشق ظاهر گرفتار می شود که خمر می خورد و زنـّار (نوعی کمربند مخصوص ترساییان) می بندد و خوک بانی پیشه می کند و دست از اسلام و مسلمانی می شوید. مریدانش سعی می کنند تا با پند و اندرز شیخ گمراه خود را به راه آورند و چون از تغییر وضع شیخ خود مأیوس می شوند از او قطع امید می کنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و شب هنگام با تضرع و زاری از خدا می خواهد تا شیخش را از گمراهی نجات بخشد. سرانجام خواجه کائنات (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد. روز دیگر او با مریدان عازم روم می شوند و شیخ را که زنـّار بریده از نو مسلمان شده است با خود به حجاز می آورند. اما دختری که باعث آن ماجری شده بود پس از مراجعت شیخ احوالش دگرگون می گردد و عاجز و سرگشته دیوانه وار سر در پی شیخ می نهد و به دست او اسلام می آورد و جان شیرین را سر ایمان خود می نهد.
***
عطار در کتاب زیبای خویش منطق‌الطیر هفت شهر عشق را اینگونه بیان می‌کند:


گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت


وادی اول: طلب‏
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار


وادی دوم: عشق‏
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را


وادی سوم: معرفت‏
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست
این یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش


وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست
هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد



وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه


وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی


وادی هفتم: فقر و فنا‏
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شد
دایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم ‌شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این