۱۳۸۹/۰۳/۰۶

خیانت

شرم از روی وجدان می توان چید. کسالت اینجا با صدای نای من میرقصد. دور شوید ماکیان دانه ها برای شما نیست. ریخته ام تا کسالت شکار کنم. می گویند کسالت بال دارد.خستگی را شکار خواهم کرد. بی تردید چیز خوشمزه ای نیست. ولی جلوی مرگ در اثر گرسنگی را می گیرد.

واژه های خوب انسان را خوشحال و سرزنده و واژگان بد انسان را در هم می شکند.کلمات خوب بکار برید که ارزش بسیار و هزینه اندکی دارند. واژگان بد هم هزینه کم دارند ولی تخریبگرند.

کلمات مانند یک شمشیر هستند که در دست یک سامورایی می رقصد.اگر تو هم سامورایی باشی فقط شمشیرتان تماس خواهد داشت و بالخره شمشیر تیزتر و سامورایی سریعتر پیروز است.

دوستان, بسیار در هم اثر گذارند. شمشیری که دشمنم از رو می کشد هزارات هزار بار بهتر از خیانتی است که دوست نزدیکم میکند.

۱۳۸۹/۰۲/۲۹

که چه؟





یک قناری داشتم
از آن زردش
همان زرد قناری
زمستان شد
تابستان هم شد
بهار امد ولی او می خواند
تصنیفها می دانست
صدایی داشت مهیب و آهنگین
او به من خیره من به او خیره
پرسیدم:
که چه؟
نگاهی پر معنا کرد
و دیگر از ان پس
هیچ نخواند
روزهای گذشت بدتر از سالهای نوح
دلتنگ صدا گشتم و از وجودم تنفر بارید
نی برداشتم
نفسی چاق کردم
نواختن آغاز کردم
لحظه ای چشم بر قفسم افتاد
من خیره به او, او خیره به من
لب باز کرد:
که چه؟
سالهاست ماندم
که چه؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۸

افسانه پاندورا




پاندورا لخت مونده بود و گریه میکرد. همه جا تاریک و سیاه بود. رعد میزد و بارون. پاندورا یک لحظه آرزو کرد کاش خدایان یه شانس دیگه بهش بدن. همون لحظه بود که یه جعبه خوشگل از آسمون ظاهر شد. صدایی اومد که ای پاندورا این جعبه رو باز نکن هروقت باز کنی دوباره  بدبختی میاد سراغت. چی بگم آخه این دختر  خیلی هوسی بود هی گفت شاید چیز بهتری توش باشه. در ضمن باید بگم پاندورا هنوز لخته ها فک نکنین حجاب داره. حجاب هنوز کشف نشده بود. چن روز پاندورا هوسی بود که دیگه یه روز گفت بذار بازش کنم الان که زندگی بد نیست. شاید یه مرد توش باشه(من نمیدونم پاندورا از کجا میدونست مرد چیه) و یا توش یه ژیلت ونوس باشه که خودمو  اصلاح کنم و جذاب بشم. البته ژیلت اون زمونا وجود داشت چون پاندورا به قول یهودیا یهودی بود و تا یهودی هست زیلت هم هست. بگذریم که در این لحضات که فکرایی که پاندورا نکرد. ولی بالاخره در جعبه رو باز کرد. تا در باز شد سیاهی و ملالت ازش زد بیرون پیز میزهای زیادی هم ازش بیرون اوومد که نمیشه اینا گفت... در هر صورت پاندورا دید بابا داره خطرناک میشه چیزهای بد داره میاد بیرون زود در جعبه رو بست. ولی  چه فایده همه چیز میزهای بدبختی آور اوومده بودن بیرون. پاندورا نشیت و گریه کرد که خدایان منو میکشن. یکی از خداها زرتی رسید و گفت پاندی جون ما چه کار به کار تو داریم. دختر به این خوشگلی.  هرچی بلا سرت بیاد از طرف این چیزها خواهد بود. اینجوری شد که پاندورا به هر کاری که اینجا نمیشه گفت دست زد. به قول ما ... شد دیگه. ولی کم کم وجدانش به صدا در اومد بعد نشست و با خودش گفت وای من چی شدم؟ یاد جعبه افتاد. رفت کنار جعبه خوشیل نگاه کرد و گریه اش گرفت. گفت لعنت. یهو جعبه به صدا در اومد: پاندی تو که همه چیزو آزاد کردی. چرا منو آزاد نکردی. فقط من نتونستم در برم. چاندورا گفت تو مگه چی هستی؟ اون چیز گفت من امیدم. اینطور بود که  یکی از خدایان اومد و گفت پاندی چون امید هنوز در نرفته توبه کن و خوب شو. چون جعبه هنوز خالی نشده. پاندی گفت توبه یعنی چی؟ یکی از خداها گفت: یعنی حجاب. ولی پاندورا دیگه صدایی نشنید هزاران سال دوید و ناله کرد و پرسید حجاب یعنی چی؟



زیر نویس
* افسانه پاندورا الکی نیست واقعیه.البته بعضیا تحریفش میکنن ولی من امانت دار بودم
* تو عکس بالا  پاندورا رو میبینید ولی نمیدونم چرا لخت لخت نیست و همه چیزهایی رو که گفتم  تو عکس نشون ندادن.
* مثل من امیدوار باشید. چون امیده که از برخورد با چیزهای دیگه مصون بوده. اگر هیچی ندارید حداقل با امید زندگی کنید.  گوش کن داره داد میزنه منو رها کن. ولی رهاش نکن.
* همه چیزهایی که گفتم بدون داشتن حجاب فایده ای نداره. حجاب رو رعایت کنید.

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

ملامتم نکن




ملامتم نکن
خسته ام. می فهمی؟
دیگر قناری ندارم که هنگام تمیز کردن قفسهاشان
شاد شوم.
ملامتم نکن
در آغوشم نیستی که جریان خونم را احساس کنی
ملامتم نکن
کسی احساسم را درک نکرده که در آغوشم گیرد
فقط ساکت باش
زودباش
بگذار ببوسمت
هیچکس نیست
یادت باشد
اینجا شانزه لیزه نیست


بیست و ششم اردیبهشت هشتاد و نه

۱۳۸۹/۰۲/۲۲

عشق



پیامی از دوستم رسید بدین شرح:
و همواره این گونه است که عشق ژرفای خود را تا لحظه جدایی در نمی یابد.
جبران خلیل جبران

عشق انسان را از درون جسمش بیرون می کشد و سپس رهایش می کند. حال انسان است که باید خود را در فضای سایکودرامی که خود ساخته است هدایت کند. کار بسیار دشواری است ... من ارسطو نیستم و نیچه هم نیستم که بگویم نقطه تباهی فلسفه با ارسطو شروع شد. فقط جملاتی را که خود به آنها پی برده ام برایتان می گویم:

- چگونه است که مردم عشق می خرند و می فروشند؟ تنها چیزی که قابل تجارت نیست عشق است.
- اگر می خواهی زیبا شوی (چه از نظر ظاهر و چه از نظر باطن) دارو و دکتر و آرایش و پول نیاز نیست. کافی است عاشق شوی. این سخن را به سخره نگیر. خواهی دید...
- چشمهایت را ببند ... حال اگر می توانی باز کن. عشق این است. چشمهایت را به جهان می بندی و دیگر نمی توانی باز کنی.
- تا می توانی خود را چاق و فربه کن. عشق واقعی این چاقی را خواهد بلعید. خوره ای است. و روح و روانت را فربه خواهد کرد.
- بزرگترین احساسات عشق است که در طول تاریخ کسی نتوانسته بر آن غلبه کند. پس سعی نکن بر احساساتت غلبه کنی.
- اگر باور کرده ای عاشقی ولی با عشقت صداقت نداری باور کن عاشق نیستی . پست ترین موجود ذهن خود هستی.
- آنان که قبل از مرگ عشق را تجربه کرده اند مرگ با شکوهی خواهند داشت و هراسی از آن نخواهند داشت . بیشتر کسانی که همیشه از مرگ می هراسند عاشق نشده اند.
- عشق همیشه همراه شهوتی است مانند آتش زیر خاکستر. تا آتش شعله ور نشده عشق پابرجاست

۱۳۸۹/۰۲/۲۰

می بارد

می بارد. هفته هاست که می بارد این باران غریب. گویی سخنی دارد. آری... می گرید. زمان و زمین می گریند. و من بی تابتر از گذشته می تابم. اندوهگین , دلزده , خون دیده , بوسه شکسته , مانده ام. . اشکی که تمامی ندارد. غم تنهایی من چه می کند؟ کجاست؟ احوالش چیست؟ هرکجا باشد امیدش اندوه مرا می شکند... صبح ها که بیدار می شوم دلم نمی آید حقیقت را باور کنم و شبها که وقت خواب است دلم می خواهد حقیقت را باور کنم. بودن و نبودن زمان میان دو خواب است. و بقیه اش غم و اندوه فراوان.

۱۳۸۹/۰۲/۱۹

زندگی کن

به زندگی و امید
به حیاط کوچ تنهاییمان
و به من
فکر نکن
به حلقه گمشده بین خودمان
که در این نزدیکی است
فکر نکن
به کلماتم. درونم و افکارم
به سرنوشت و دوست داشتن
وزوالی اندیشه پیوند دو عاشق
و به عشق
ابدا فکر نکن
من کلونوزپام میخورم و می خوابم
تو زندگی کن

۱۳۸۹/۰۲/۱۵

مهجوری


در عکس بالا اینگونه بر روی  صندلی حک شده است:

I was born tomorrow
    Today i live
Yesterday killed me 
  parviz owsia  iranian writer                                  


خسته و رنجورم. درد بزرگی دارم. ماتم زده و حیران. دنبال چه میگردم؟ سبزینگی را اگر در قارچ میدیدم برایم آنقدر بعید نبود ولی بی وفایی از وفاداران بعید است. محال است.

شعری از مولوی:

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من
ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جمله اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر
صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من
چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم اینک برآ بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من
امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من
زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من
درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من


چنان چندی از این میدان دور خواهم شد که دگر کسی نگوید کیستی. وگر گوید خواهمش گفت: هیچم مگر آنکس که برایم همه چیز است.

یار شب را روز مهجوری مده - - - جان قربت دیده را دوری مده

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

روزگار




این روزها چنان بی مخم که سخن در زبانم جاری نمی شود. چندی پیش سالگرد سعدی بود ما نیز ملول و بیهوده افکار و مغشوش کردار.سخن از دل و قلوه گفتن سخت است و نگفتن گناهی بس عظیم. دنیای من پیچ در کوچ است و سعدی گوید: دین به دنیا فروشان خرند. یوسف بفروشن تا چه خرند؟
به قول دشمنان پیمان دوستی بشکستی --- ببین که از که بریدی و با که پیوستی
و در جایی دیگر سعدی خوب مرا روشن کرد:
مگوی اندوه خویش با دشمنان --- که لا حول گویند شادی کنان

+++
مریدی مرادی داشت بس خوش سیرت و زیبا صورت و رعنا. روزگارانی بگذشت و یکی از اینان دگری را از دست بداد:
بازآی و مرا بکش که پیشت مردن --- خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

چونان و چنان است جهانی که من در اویم. متحیر و مستغرق و متشنج افکار. درونی دارم که پیرست و پیر روزگار مژه گانی دارم نیم خیز و چشمانم خمار و بی عار...

تازه بهارا! ورقت زرد شد
دیگ منه که آتشم سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی
دوست پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر ان کن که خریدار توست

۱۳۸۹/۰۲/۱۱

دیگر بس است تکیه بر درخت تنهایی
مرا به خانه ببر
رویاهایم ته کشید
آرزوهایم بر باد رفت
وبطری شرابم خالی است