۱۳۸۵/۱۰/۱۴

ساده از ته دل


ساده از ته دل

رنگ خورشید, رنگ روی فرد مرده نیست . هر چه هست از روی نادانی نیست. از روی شرم سرخی را می توان تعریف کرد ولی رنگ خورشید را چگونه تعریف کنیم؟
روی هر کودک بی مهر مانده از مادر؟

ویا کودکی که امشب جلوی چشمانم دستفروشی میکرد؟ چنان لرزه بر اندام داشت که مرا لرزاند و چگونه در پیشگاه خدا سر بلند خواهم کرد و ادعای شرف خواهم نمود؟

یک دقیقه پنجره خانه که باز می ماند امر می کنیم پنجره را ببندید تا اتاق سرد نشود و از خودمان احساس شاعری می داریم و سخنانی چند می نویسیم تا گواه دانشمان باشد که حقیقتا نداریم و در این حال کودک دستان خود را بر هم می فشارد که شاید از لرزشش بکاهد

آیا می توان افکار کودک را که در ذهنش موج می زند تعریف کرد؟

چگونه می توانم بر چشم کودک چشم دوزم در حالی که از چشم دوختن بر چشم مردمان در فرارم؟

روز من با نام خدا که هر روز فراموش می کنم آغاز می شود و شاید با یک خستگی بی مهتوا به پایان می رسد. هیچ گواهی برای افکار در مانده ام ندارم که مرا از جزای خدا بر حذر دارد. من مردی خود را در چه می بینم اگر راه زندگی را در جنسیت می دانم؟

آیا من اگر جای آن کودک بودم سرمای این شب سوزناک مرا از تفکر باز نمی داشت؟

خدا می داند که هوا چه سرد است و اگر برای من ناراحت کننده است برای آن کودک تنها مرگبار است. هیچ گاه نتوانستم اشکانم را بدون یافتن نتیجه قطعی خشک کنم. و زندگی حتی در جریان حقیقت نیز می نالد. برای ما شاید یک خوشی بی محتوا شادی دهد و شاید چشمانمان کور است. من نمیتوانم دلیلی برای مقدس بودن افکارم بیاورم تا شاید خود را تبرئه کنم. من گناهکارم و گناهم مرگ افکار پاک و زایش افکار پلید است که روز به روز چون چین پیشانیم می افزاید آن روح نوع دوستی و پاکم می میرد. خدا گواه است که هیچ گاه برای دیدن یک روز خوب آرزویی به دل نداشتم. شاید آرزوی من شادیی این کودک تنها باشد حتی به اندازه یک لبخند از ته دل که اشک شوق از چشمانم سرازیر خواهد کرد و بغضم را که اکنون از حلقه دار افزونتر مرا تنگ نفس کرده رهایم خواهد کرد

به امید لبخند یک کودک تنها