۱۳۸۹/۰۴/۰۷

خدا را می خواهم

ومن تنها گریستم
چشمه هایم خشک شد
زمینم بایر و بی آب
و درختانم گندید
و من مردم
مراسم تدفينم ساده بود
بعد از آن
روز شب همه یکی شد
و من منتظر نکیر و منکر بودم
که خدا گفت
شهیدان زنده اند
خندیدم
و خدا نیز خندید
دست در جيب بزرگش کرد
برایم يک نوشابه باز کرد
تازه خدا را شناختم
خدا واقعا متفاوت بود
آن مرد اخموی ریشوی عسا به دست
و بلند قد نبود
زیبا بود زیبا بود
محشر بود

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

پدرم

 هیچ راهی نیست
تا بگویم دوستت دارم
تا خودکارو کاغذت را ببوسم
هیچ راهی نیست
تا ببوسمت تا ببویمت
تا همراهیت کنم هر روز
هیچ راهی نیست
تا عظمتت را درک کنم
تا بزرگیت را وصف کنم
هیچ راهی
هیچ راهی
جز اینکه
راهی بسازم که از قلبت میگذرد
پدرم
روزها از آن تو باد
و شبهایش در ستایش تو
پدرم
آه ای خدای دومم
می خواهمت بیش از آنچه مرا می خواهی

۱۳۸۹/۰۴/۰۴

شب دوم


همه جا سیاه

شب را دوست دارم

زیرا رنگها حرفی براي گفتن ندارند

جز سياه و سفید

سیاهي قدرتمند

و سفیدي اميدوار است

سياهی می بلعد

دوسدارم گم شدن در ته تاریکی شب را

و عاشقم سفيدی را

که نوید سحر ميدهد

شبهای بزرگی را سپری میکنم

به امید روزهایی کوچک

اما از جنس تو

۱۳۸۹/۰۴/۰۳

زمانی که از عشق نا سزایی , فحشي میشنوم که از روي عشق است. همانند پيامبری ام که آیه جديدی برايش نازل شده است

شب

یک شب دیگر سپری شد
آه ای تاریکی
تا سحر اندامم را نمایان نکرده
در من فرو شو
در من بیامیز
خوابهایم با تو کنتراست می گیرند
ای نور مهتاب ای فلاش دوربین زندگی ام
بتاب
تا سحر نیامده
میخواهم از این تاریکی چیره شده بر من
عکسی بگیرم
شاید فردا گفتند
او بود
و شاید بگویند
او نبود
برایم هیچ چرندی ارزش ندارد
فقط دوست دارم قاب عکسم از جنس روز باشد
گفتم که تضاد و کنتراست را
می پرستم

۱۳۸۹/۰۳/۲۴

بی نام

اندوهم من
عطشم من
بر گردن زنی که محکوم به اعدام است
هیاهوی جنگم
تفنگم من
بر دست سربازی که انسانیتت را هجی نکرده
من یک تیرم
سرگردان و غریب
در شهر سوخته
که هیچ اختیار از خود ندارم
بر گلوی کودکی خواهم نشست
نفرینم من
نفرینی از ته قلبم
به کسانی که جهان را معرکه خود کردند

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

صاحب انگشتر لعل بدخشانی

صاحب انگشتر لعل بدخشانی
شاعر شعر قشنگ زندگانی
صاحب زخم دلم , رنجیده ام
عاشقم ,عشقم , جفاها دیده ام
روح ننگین تعصبها کشید
عاقبت دل را به اندوهی مدید
دلم بیمار, دلم بیمارو غمگین است
تو ام بی تاب , توام بی تاب و دلگیر است
خون رگها در لبم اندود شد
گرم شد, سرخ شد , اندوه شد
گونه ات را نه, جستجویم یک لب است
لب که نه , درد من آسودن است
روح من در قلب آمنت محبوس شد
قلب تو با قلب من ممزوج شد
روزها , سال و سالها قرن شد
نوک سوزن از غم من کم نشد
کم نشد , کم نشد , عاقبت مشهود شد
زین سببها نام من فرهاد شد
نام من فرهاد , طالعم فرهاد نیست
جام من زرین, رمل من جمشید نیست
.
.
.
شانزدهم خرداد هشتاد و نه