۱۳۸۹/۰۴/۰۷

خدا را می خواهم

ومن تنها گریستم
چشمه هایم خشک شد
زمینم بایر و بی آب
و درختانم گندید
و من مردم
مراسم تدفينم ساده بود
بعد از آن
روز شب همه یکی شد
و من منتظر نکیر و منکر بودم
که خدا گفت
شهیدان زنده اند
خندیدم
و خدا نیز خندید
دست در جيب بزرگش کرد
برایم يک نوشابه باز کرد
تازه خدا را شناختم
خدا واقعا متفاوت بود
آن مرد اخموی ریشوی عسا به دست
و بلند قد نبود
زیبا بود زیبا بود
محشر بود

هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر