۱۳۸۶/۰۹/۲۹

خدا

همه چیز در دنیای ما نسبتی خاص دارد حتی خدایی که عبادت میکنیم نسبیست . این نسبت برای من یک بازه محدود دارد و برای شما یک بازه محدودی دیگر. هرکس خدایی را عبادت میکند که خود آن را آفریده
من ریشه های خدای دیگران را از وجود خود ریشکن میکنم و آن خدای فطرت خود را که در حال جریان است می پرستم

۱۳۸۶/۰۹/۲۱

عشق دروغین

سخن عشق از کسی برون می تراود که در او بوی محبت هم نیست , عاشقان روایت خموشند و شیطان صفتان دیو مسلک در ردای سلوک سماع می کنند

۱۳۸۶/۰۹/۰۳

انتخاب غیر طبیعی



هنوز ماه در نیامده, نورش از پشت کوه پیداست. من نمیدانم چرا باید باور کنم که ماه ,همان ماه دیروز است؟ آیا آنکه دیروز بود امروز نیز هست؟ و آیا آنکه امروز هست دیروز نیز همان بود؟ به حتم انسانی که امروز هست دیروزهمان نبوده, و در این مطلب دو گمان بر ذهن خاطر می شود; یکی اینکه کسی که دیروز بود و امروز هم هست می تواند بهتر از دیروزش باشد که این عالیست. و دیگر اینکه کسی که امروز هست می تواند از دیروز بدتر باشد که این تغییر انتخاب طبیعی بر طبق نظریه داروین را در بر نمیگیرد ولیکن او انسان است و انتخاب طبیعی نظر بر این دارد که آنکه اصلحتر و بهتر است از دیگری ,میتواند قادر به حیات باشد و اگر من نیز اینگونه تفکر کنم باید قلب و روحم را کنار گذاشته و مانند سنگی بی روح شده و بر او به مانند گوزنی لاغر و نازیبا نگاه کنم که در مقابل نر های همسان از نظر گونه و نه همسان از نظر کیفیتش در میان گوزنهای دیگر قرار داشته و در فصل جفتگیری سعی بر این دارد که برای خود جفت بیابد و یا به قول ما برای خود زوجه ای اختیار کند ولیکن او در این آوردگاه از نرهای هم گونه خود کم خواهد آورد و به قول داروین عزیزمان ژنهای خودرا به گور خواهد برد و این است انتخاب طبیعی از نظر داروین که من نیز بر آن بمانند همه مردمان واقفم, ولیکن من دل و قلوه ای دارم که نمیتوانم اینگونه باشم و احساس خودرا قربانی انتخاب طبیعی کرده و به شکل گوزنی بیعار به نشخوار بپردازم
هرکس به اندازه عقل و درک خود انتخاب غیر طبیعی خواهد داشت

۱۳۸۶/۰۴/۲۸

ترمه

ترمه ی روح من از چیست؟
مگر نه این است که بی روح از خاک آمدم؟ چرا اینچنین نالیدن از ما گران تمام می شود برای آنان که گرسنه تر از گرگ در زیر دخمه تاریکی منتظر ما هستند تا به دنبال اندکی آبلیموی ترش به آنجا رویم؟
هرازگاهی مردمی تلخ تر بادمجان به یتیمچه ی ما تلخی هدیه خواهند کردهیچ مرگی بی هراس نیست
دغدغه آن است که بی بنیه نمیری

۱۳۸۶/۰۴/۱۴

نیایند

به آنان که دیر آمدند بگویید ای کاش زود می آمدند
و به آنانکه نیامدند هیچ نگویید که آنان بهترند

۱۳۸۶/۰۲/۲۵

نور تاريكي

گفتن از راز دل برايم گناه است و ريا, دردل اندوهي كهنه مخفي مي شوم. چه روزها و چه شبها در رخ ديدار عدم سوختم و چه گوارا آبي نوشيدم همه از بهر چه؟ چگونه كسي بد ين راحتي مي نوشد گندابي را كه برايش مرگ در راه دارد؟ و چگونه كسي نفس ميكشد از بهر هيچ؟ من دگر در خويشتن خاموشم و در راه نوري تاريك ميگردم و زمان مي گذرد
چشم من به نور تاريكيست كه ميتابد بر ذهن خمارم وليکن من مستم از بهر چه؟

۱۳۸۵/۱۲/۲۴

نا گفته ها


این نوشته اقتباسی است از یک نوشته

عقل ودرکي است که اين رابطه نشناخته است
ساز و برگي است که اين قافله نشمارده است
مردمان از کجا مي دانند که اگر اين رابطه پايان بپذيرد درد من مي ماند؟
شور پردازي من در بودن افکار شياطين مي ميرد
هر چه است از تشنگي افکار است
مردمان از کجا مي دانند, تکه نان دست من بي تاب است؟
دست خلقي است که اين قافله نشناخته است
سن من مي داند. پير ترين قافله همراه است
مردمان از کجا مي دانند آخر اين دره ما دريا است؟
روزگاران خموشي درد نگارين نفسم بسيار است
زندگي شيرين و نپاييدن اعمال بسيار است
مردمان از کجا مي دانند که افکار پليدي همراه است؟
روزگاران نهاني که ديدن مهتاب گران است
دست خلقي که در اين دره پستي ها روز و شب با خوردن و خوابيدن خود مي نالد
مردمان از کجا مي دانند بهاي دگري بسيار است؟
حرف حقي که نهان از گفتن آن مي نالم
شور نو ديدن صورت بيمار است
مردمان از کجا مي دانند نفسم دست خودم بي تاب است؟
پرواز دلم در شب تاريک جهان مي بارد
حرف من با تو امثال تو بسيار است
مردمان از کجا مي دانند بين من و تو فاصله ها بسيار است؟
من در اين راه خموشي مي مانم, دست به لب
هر گهي مي نالم و مي بارم در راه حق
مردمان از کجا مي دانند دل من از روي تو بيمار است؟
خنده از ته دل مي کنم از راه دراز
ديده از دوري خود مي کنم پژمرده و سيراب
مردمان از کجا مي دانند روح من با جان خودم تيمار است؟
هر دمي مردن افکار خودم مي بينم
هرکه آمد, در ديده من نور صفايي مي بيند
مردمان از کجا مي دانند نور من از پاکي افکار است؟
اين سخانان مي گويم و خود مي بارم
درد افکار نهان مي گويم و خود مي نالم
مردمان از کجا مي دانند روحشان جاي دنج دگري خواسته است؟
روح من از ديدن اين تنگ سران مي نالد
هرکسي مي دهد اين جان گران بي هيچ ثمر
مردمان از کجا مي دانند که چه اندازه دلشان بي عار است؟

۱۳۸۵/۱۲/۲۱

آنم

حرفها یکی از یکی خسته کننده ترند. گوش شنوایی نیست تا برای شنیدن نجوا کند. درد هر زخمی از بزرگی زخم نیست عمق هر زخمی وسعت دردی را گواه می شود که در پس پرده دید است. اشهد ان لا اله الا اله گفتند و به خاک سپردند ولیکن مرگ دست کیست؟ شهادت می گوییم و به خاک می سپاریم. کسی که تا دیروز بزرگترین عالم زمین بود امروز بی جان است و اگر زیر خاک نرود خود که هیچ یک دنیا را به تعفن خواهد کشید. همه اینگونه ایم و بی چون چرا می گندیم. حرفها چریدند و رمیدند تنها یک کلام خوش از من با قی است, تنها کلمه که از آن متنفرم گرچه به وجود عینی و باطنی آن شکی نیست, اما به کار گیری آن اشتباه است. و آن عشق است که چون در آن پیش رویم آن در ما رخنه کند و چون آن را دریافتیم آن ما را بلعیده است
چرا می گویم آن؟
چرا نمی گویم او؟
چه کسی خواهد فهمید من از اویی میترسم که آنم در اوست؟

۱۳۸۵/۱۱/۲۴

روزگار خراب

امروز بیست و چهارم بهمن سال یکهزارو سیصد و هشتاد و پنج است. روزگار غریبی است. از هرچه بنویسیم تمامی ندارد و از هر چه بگوییم شنوایی نیست هر گاه که توانایان را توانایی بود نتوانستند بگویند اکنون که توان از دست مردم در فرار است چگونه خواهند دادخواهی کرد؟ حتی اگر بخواهند که چنین حماسه ای را برپا کنند باید از همه چیز دل بشویند و جان بر کف آغاز ره کنند. همان رستم دستان که در دوران خود اهل قدرت و بازو بود اکنون با یک گلوله ناچیز به درک واصل خواهد شد. ذهن کسی که خلاق است دژی مستحکم برای تن خود فراهم آورده است. اکنون زور و بازو به کار نمی آید. عصر سیاست تفکر بر پاست عصری که دانه درشتان سر کیسه نمیگذارند ریز تران نفس بکشند و شاید آن زیر له شوند. مردم از خودی خود ,بی خود و از روی دگری در شرم اند. مردم از پیران در سخره و از جوانان در تعجبند و در این میان از خود غافلند و خود را نه جوان می دانند و نه پیر فر توت, پس اینان چه هستند؟ یاد باد دل مردانی که همه را دیدند و خود را ندیدند. سر سبزی افکار از آبکاری نطفه جنینی است نه از خوبی افکار و کودکی که اکنون شیر بیشه حق است در کودکی عیار نجابت زیادی داشته و هر روز که می گذرد بر نور شمع خانه محبوب می افزاید ولیکن ما لامپ هزاری روشن می کنیم و آن بدبخت مایوس می شود از پیشرفت. جوانی را که می خواهد به آینده امیدوار شود مایوس میکنیم و آنی را که در حقیقت تهی از علم و بزرگی ذات است به بالا می کشانیم زیر او به گفته مردم عام پولش از پارو نه بل از بیل مکانیکی بالا می رود. پس آن جوانی که همه چیز می داند چه؟ نباید تقصیر روشن کرد زیرا چنین جوانانی کم نبودند که حق خود اعمال کردند و لیکن بقیه چه خواهند کرد؟ چرا هیچ کس نمی خواهد به آزادی افکار بیاندیشد؟ دختران و پسران جوانی که در خیابان قدم بر میدارند نشان از ذات درونی خود دارند و آن جلب توجه دیگران است. چنین جوانانی مستحق ناسزا نیستند چرا که اگر همه حقیقت طلب باشند زندگی و بشریت معنا نخواهد داشت و جوانی که هر روز طرزی در لباس بر خود اعمال میکند و روی چهره می آراید نه میمون است و نه دیوانه. او چون راهی برای نشان دادن خودن نیافته و چون فلسفه ذاتی خود را نمیشناسد برای این که بگوید من نیز انسانم به چنین کاری دست می زند. ولیکن همه جوانان جهان چنینند و هیچ هیک از اینان دلیل بر گناهکاری نیست. ذات حقیقت جویی جوانان باید بیدار شود ولو با افشاگری ولی باید دانست بیداری جوانان برای افرادی گران تمام خواهد شد. با نگاهی به تاریخ خواهیم فهمید که جوانان امروزی هزاران بار از جوانان دیروز جنگجوتر و حقیقت جوترند. ولیکن دشمنان افکار جوان را به اعمالی مشغول خواهند کرد تا بیداری اینان را اندکی به تعویق بیاندازند. برگردیم به زندگی و بگوییم هیچ گاه کسی در طلب حقیقت نیست جز آانان که با افتادن سیب از درخت به تفکر آیند و دیگرانی که چیزی جز خوردن سیب فکری ندارند پایمال خواهند شد و در معرض نابودی اند. انتخاب طبیعی تنها برای اصلاح نژاد طبیعی و باقی ماندن اصلح نیست. انتخاب طبیعی برای باقی ماندن افکار ناب و از بین رفتن افکار زشت است. باید دانست آنان که در راه حقیقت جویی قدم نگذارند محکوم به نابودی اند و آنان که این راه رفتند اگر چه کشته شدند و یا محکوم به فنای اجباری شدند اما همیشه زنده و در خاطره ها جاویدانند
درود بر آنان که در راه حقیقت و انسانیت شهید شدند

۱۳۸۵/۱۱/۱۵

خر خاکی

دنیا همگان را بلعید. ما دیوانه وار منتظر چه هستیم؟ هر لفظی بود ادا کردیم و هر گفته ای بود رسوا شد . دیده بی منتی که از گذشته در فرار است و از آینده بیمناک به چه درد آید؟ هرکسی که سخن بر می گشاید از گوشه اندیشه خود می نالد و کسانی که بیش از هر کسی میدانند خود از درون خود شاید نمی دانند . مردم از قافله دور مانده در آغوش مادرند و چه کس می داند کدامین روز خواهد مرد؟ زنی که پیر و فرتوت است به چه می اندیشد و مردی که روزگار پر فرازو نشیبی داشته چه کرده؟ کمی فکر هر کس را که به تفکر علاقه مند است دگرگون خواهد ساخت. مرغی که پرورش می یابد برای خوردن است و انسانی که پرورش می یادبد برای چه؟ اگر تاملی کنیم دیده از اشک لبریزخواهد شد. چرا که هر انسانی شایسته پرورش نیست و آنان که شایسته اند پرورش نمی یابند ولیکن مرغان بی زبان از هر نوع و جنسی که باشند می تراوند و میمیرند. چه فکری باید از دیدن خر خاکی در زیر گلیم کرد؟ آیا چنین نیست که خود باعث ایجادش بوده ایم؟ آیا چنین نیست که خود برای خود می کاهیم و می افزاییم؟ چه کسی میداند که اگر اندکی دست به دهانش برسد خود را نخواهد باخت؟ و یا چه روز گار مرگ آفرینی است که بدانیم زندگی چنین که فکرش را می کردیم نیست. مردم از بادیه گریزان سر به کجا می زنند؟ و زندگی خود تباه می کنند؟ چه کسی می داند که سحر از شب جداست؟هر چه خواهیم از نابکاری نیست. شاید تمنای به حقیقت پیوستن است و کار راحتی افکار آنکه بی تاب است از دوران. هر آنکه شخم زد بذرش به بار نشست
وکدامین فکر پلید در انتظار ورود در ذهن پوچ مرد بی کار نیست؟

۱۳۸۵/۱۰/۱۴

ساده از ته دل


ساده از ته دل

رنگ خورشید, رنگ روی فرد مرده نیست . هر چه هست از روی نادانی نیست. از روی شرم سرخی را می توان تعریف کرد ولی رنگ خورشید را چگونه تعریف کنیم؟
روی هر کودک بی مهر مانده از مادر؟

ویا کودکی که امشب جلوی چشمانم دستفروشی میکرد؟ چنان لرزه بر اندام داشت که مرا لرزاند و چگونه در پیشگاه خدا سر بلند خواهم کرد و ادعای شرف خواهم نمود؟

یک دقیقه پنجره خانه که باز می ماند امر می کنیم پنجره را ببندید تا اتاق سرد نشود و از خودمان احساس شاعری می داریم و سخنانی چند می نویسیم تا گواه دانشمان باشد که حقیقتا نداریم و در این حال کودک دستان خود را بر هم می فشارد که شاید از لرزشش بکاهد

آیا می توان افکار کودک را که در ذهنش موج می زند تعریف کرد؟

چگونه می توانم بر چشم کودک چشم دوزم در حالی که از چشم دوختن بر چشم مردمان در فرارم؟

روز من با نام خدا که هر روز فراموش می کنم آغاز می شود و شاید با یک خستگی بی مهتوا به پایان می رسد. هیچ گواهی برای افکار در مانده ام ندارم که مرا از جزای خدا بر حذر دارد. من مردی خود را در چه می بینم اگر راه زندگی را در جنسیت می دانم؟

آیا من اگر جای آن کودک بودم سرمای این شب سوزناک مرا از تفکر باز نمی داشت؟

خدا می داند که هوا چه سرد است و اگر برای من ناراحت کننده است برای آن کودک تنها مرگبار است. هیچ گاه نتوانستم اشکانم را بدون یافتن نتیجه قطعی خشک کنم. و زندگی حتی در جریان حقیقت نیز می نالد. برای ما شاید یک خوشی بی محتوا شادی دهد و شاید چشمانمان کور است. من نمیتوانم دلیلی برای مقدس بودن افکارم بیاورم تا شاید خود را تبرئه کنم. من گناهکارم و گناهم مرگ افکار پاک و زایش افکار پلید است که روز به روز چون چین پیشانیم می افزاید آن روح نوع دوستی و پاکم می میرد. خدا گواه است که هیچ گاه برای دیدن یک روز خوب آرزویی به دل نداشتم. شاید آرزوی من شادیی این کودک تنها باشد حتی به اندازه یک لبخند از ته دل که اشک شوق از چشمانم سرازیر خواهد کرد و بغضم را که اکنون از حلقه دار افزونتر مرا تنگ نفس کرده رهایم خواهد کرد

به امید لبخند یک کودک تنها