۱۳۸۶/۱۰/۲۲

زمستان سوزناک

زمستان سوزناکیست و در این سرما هنوز گرمای شمع دل من روشن است. دیدگان مات ودل مبهوت چیست؟ زمان آن رسیده است که برای کوچ آماده شویم هرچه کمتر بار و انبار داشتیم بهتر بود. من خود حتی برای بردن خود نیز بیعارم اکنون و دیر زمانی نخواهد گذشت که برای نوشتن نیز نیرو نخواهم داشت. گرچه سرما را حس میکنم ولیکن به آرامی و بی تفاوت از کنارش رد میشوم . در کنار دیوار دستفروشی پیر و یا کودکی تنها همنوا با سرما مرا به یاد گذشته ای می برد که برگشت از ان برایم سخت است و ایستادن در جلوی سیمای گذشته عذاب آور تر از لخت ماندن در این سرما شب تا به سحراست. من نمیدانم زبان من کوک نیست یا دل مردمان چرخ دنده ندارد؟ من نمیدانم فکر من خواب است یا مردمان بی خابند؟ و اگر چنین است پس چرا یکباره نمیخابند تا بیداران ببینم؟ همگی خمار؟ آیا این چنین ماندن نکوست؟ تک تک رفتار ما رخنه در گذشته نه چندان نزدیکمان دارد ولیکن زمانی که به پشت می نگرم جز راه مسقیم که چیزی در اطراف آن نیست نمی یابم و بعد اگر باز به جلوی خود بنگرم باز هیچ نیست. من در این پاره خط عمود زندگی چه میکنم؟ آیا نقطه ای هستم روی یک پاره خط؟ یا یکی از هزاران هزار نقطه ای که یک پاره خط می سازیم؟ و شاید راستگویان راست گفتند و من نیز ذره ای از این راهم که ابتدایی معلوم دارد و انتهایی که هنوز نا معلوم است. من اینچنینم و شکی در این نیست که دیگران به من شک کنند و یا صحه بر دروغگویی من بگذارند ولیکن یک چیز برایم روشن است و آن اینکه من جز حقیقت نگفتم