۱۳۸۹/۰۱/۱۱

فریاد بزن

بعد از مدتها برگشتم , برگشتنی که خیلی بولشویک و فرا واقعگرایانه هست. گذشته در من پیچیده و آینده هنوز صاف و مستقیم است و هرچه آینده بزرگ است گذشته کوچک و در هم پیچیده. آینده ای که مثل یک کاغذ سفید است و گذشته ای که مثل یک روزنامه مچاله سیاه و پوسیده است. گذر از هر دوره ای تجاربی دارد که بسیار برای من مفید بود و خواهد بود. توان تفسیر و گزارش در من نیست. توصیف من از اطرافم مثل توصیف یک کودک از جغجغه , ساده و کوتاه است. گمشده در افکار شدیدن مختلط و پریشان.من حتم دارم روزی خواهد رسید که دیگر نگوییم خدای من. روزگار خلوص محض. روزگاری که دیگر چشمها نمی گرید و دستها تک و تنها کار پلید خواهند کرد و دلها پژمرده خواهند شد. جنگها قحطی ها و دعوای درون خانه ها ثابت خواهند کرد که زندگی هنوز ادامه دارد ولی هیچ کس روی رهایی را نخواهد دید. چشمها مال تو خواهند بود, بازوها مال تو خواهند بود اما تو در آنجا نخواهی بود. پس تا هستی , پس تا نفس میکشی , پس تا خدا هست , فریاد بزن خدای من!