۱۳۸۶/۰۲/۲۵

نور تاريكي

گفتن از راز دل برايم گناه است و ريا, دردل اندوهي كهنه مخفي مي شوم. چه روزها و چه شبها در رخ ديدار عدم سوختم و چه گوارا آبي نوشيدم همه از بهر چه؟ چگونه كسي بد ين راحتي مي نوشد گندابي را كه برايش مرگ در راه دارد؟ و چگونه كسي نفس ميكشد از بهر هيچ؟ من دگر در خويشتن خاموشم و در راه نوري تاريك ميگردم و زمان مي گذرد
چشم من به نور تاريكيست كه ميتابد بر ذهن خمارم وليکن من مستم از بهر چه؟