۱۳۸۷/۰۹/۲۲

اشک

امروز 21 آذر است. چند ساعت قبل به روزهایی که گذشت فکر کردم. اشک امروز سیری ناپذیر است و فردا عقل کش. من به چه باده ای مست شدم که باهیچ مرهم آرام نمیگیرم. سرسبزی من از کجا بود که امروز به خزان مبدل شد؟ هیچ مگذارم در خم ابروی کس بودن آزرده ام کند. ولیکن کرد. چه شب و روزها گذشت و امروز تمام گشت. به یاد خواهم داشت. که چگونه فریاد و گریه نصیبم شد. قطعا هیچ مرحمی بر این درد نیست جز خدا. به یاد خواهم داشت
بیست و یکم آذر سال 1387 شمسی . ساعت 01:23 بامداد

۱۳۸۷/۰۹/۰۳

فلسفه

امروز بعد از مدتها گفتم یه سری بیام بلاگمو ببینم از همه کسانی که میان تشکر میکنم ولی باید اینو بگم که نظرات افراد رو جای دیگری سیو میکنم تا کسی که نظر میده به محتوای نوشته دیگری توجه نکنه. این از این

امروز داشتم فلسفه شوپنهاور رو مرور میکردم چیزی از نوشته هاش جلبم کرد نوشته بود موسیقی بهترین هنره چون از قید و بندها آزاده گفتم عجب نظری داده این شوپنهاور ... از طرفی کانت چیز دیگه ای میگه و دکارت هم حرف جالبتری داره.. من حرف دکارت رو بیشتر میپذیرم چون ریاضیاتش واقعا بر سخنانش اثر گذاشته از طرفی کانت بر همه اولی تره شاید کانت بهترین فیلسوف تاریخ باشه که صد البته به عقیده من اینجوریه.. گذشته از اینها نیچه چیز دیگریست. اگر فلسفه رو با فلاسفه بشناسیم فلاسفه رو باید با نیچه بشناسیم در کل نیچه بالاتر از فلسفه اس به حرف خود نیچه که میگفت تاریخ رو پس از مرگ من عوض خواهند کرد و خواهند گفت تاریخ قبل از نیچه و تاریخ بعد از نیچه باید بها داد. عجب شخصیتی بوده این نیچه... بایدخوب بشناسیمش

چه خوش گفت نیچه که خدا مرده است

۱۳۸۷/۰۸/۱۴

دست بر دار

دست بر دار از یکنواختی. در یکسویی خود اندیشه را رها کن و با تفکری جدید دوست شو. چه بسا این دوست تازه خوب است. در دیده ,دیدن کمتر از دل دیده نیست .دل با دیده ها دل می شود و دیده های با دل, دلدار می شوند... بی دلان کورند

۱۳۸۷/۰۱/۱۵

بپا خیز

حس غریبی است تا چشم را پلکی می زنم همه روزها گذشته اند و اکنون 14 فروردین است چند روز پیش روز اول عید بود و امروز چهارده روز گذشت . روزها چه زود می گذرند و ما عین خیالمان نیست. چه زود پیر می شود این بشر. چشم در راه کجا اینگونه خمار است؟ چند سال دیگر خواب ؟ چند سال دیگر غفلت؟
بپا خیز ای اژدهای خفته درون

۱۳۸۷/۰۱/۰۱

?

اکنون ساعت یک و چهل دقیقه بامداد روز ؟ است یعنی بیشت و نهم اسفند هشتاد و شش تمام شد و یک فروردین از ساعت نه صبح شروع خواهد شد و من نمیدنم اکنون را به چه روزی نسبت دهم. مشکل اینجات که همه قوانین در دنیا متغییرند و باید با این حال ساخت و سوخت
یاد گذشته افتادم و این بسیار نظرم را جلب کرد پارسال بیست و نهم اسفند ساعت 5 صبح برف سنگینی بارید همه جا را سفید کرد حجم برف در حدود نیم متر بود شگفت اینجاست که امروز نیز همان روز است ولی هوا بسیار آفتابی و تابستانی می نماید. از این گفته یک سخن در خور توجه است و آن اینکه هیچ چیز ثابت نیست باشد که این تغییر در ما نیز اثر کند و در تکامل افکار و موفقیت ما نقش داشته باشد نه در پسروی و شکست
سال نو بر همگان مبارک باد

۱۳۸۶/۱۰/۲۲

زمستان سوزناک

زمستان سوزناکیست و در این سرما هنوز گرمای شمع دل من روشن است. دیدگان مات ودل مبهوت چیست؟ زمان آن رسیده است که برای کوچ آماده شویم هرچه کمتر بار و انبار داشتیم بهتر بود. من خود حتی برای بردن خود نیز بیعارم اکنون و دیر زمانی نخواهد گذشت که برای نوشتن نیز نیرو نخواهم داشت. گرچه سرما را حس میکنم ولیکن به آرامی و بی تفاوت از کنارش رد میشوم . در کنار دیوار دستفروشی پیر و یا کودکی تنها همنوا با سرما مرا به یاد گذشته ای می برد که برگشت از ان برایم سخت است و ایستادن در جلوی سیمای گذشته عذاب آور تر از لخت ماندن در این سرما شب تا به سحراست. من نمیدانم زبان من کوک نیست یا دل مردمان چرخ دنده ندارد؟ من نمیدانم فکر من خواب است یا مردمان بی خابند؟ و اگر چنین است پس چرا یکباره نمیخابند تا بیداران ببینم؟ همگی خمار؟ آیا این چنین ماندن نکوست؟ تک تک رفتار ما رخنه در گذشته نه چندان نزدیکمان دارد ولیکن زمانی که به پشت می نگرم جز راه مسقیم که چیزی در اطراف آن نیست نمی یابم و بعد اگر باز به جلوی خود بنگرم باز هیچ نیست. من در این پاره خط عمود زندگی چه میکنم؟ آیا نقطه ای هستم روی یک پاره خط؟ یا یکی از هزاران هزار نقطه ای که یک پاره خط می سازیم؟ و شاید راستگویان راست گفتند و من نیز ذره ای از این راهم که ابتدایی معلوم دارد و انتهایی که هنوز نا معلوم است. من اینچنینم و شکی در این نیست که دیگران به من شک کنند و یا صحه بر دروغگویی من بگذارند ولیکن یک چیز برایم روشن است و آن اینکه من جز حقیقت نگفتم