۱۳۸۸/۰۹/۰۸

عزای عید قربان




بازهم روز قربان فرا رسید. من نمیدونم چرا اسمش عیده؟ ( عید سلاخیه حیوانات). در هر صورت رسم و رسوم قدیمیه و تابو شکنی بسیار خطرناک. من واقعا تو روش زندگی بشر موندم. چطوری اینجوری گوشت و پوست جاندار دیگه رو تیکه پاره کردن و خوردن شده عید. اگر نیاز بود , برای گرسنگی بود خوب حالا یه توجیهی داشت. ولی اینجوری برام قابل قبول نیست.
ما هم مثل بقیه یه گاوی رو کشتیم. البته من سر بریدنشو سلاخیشو ندیدم. بعد از اتمام تمام مراحل سلاخی بابا گفت برای دل و روده و چیزهای اضافیش باید فکری بکنیم. قرار شد بریم بیرون از شهر یه جایی دفن کنیم. من گفتم حالا بهتره بریم نزدیک بابا باغی( اقامتگاه جذامیان آذربایجان) و البته رفتیم .اونجااین روده و چیزهای اضافیشو دفع کردیم. تو راه برگشت دیدم رودخونه مهران رود قرمز شده. واقعا جهنمی بود به جای آب خون جریان داشت. کشت و کشتاری بود توشهر که نگو. خونشون رودخونه رو قرمز کرده بود. در هر صورت برگشتیم خونه. حیونه تیکه پاره بین همه تقیسم شد. یه گاو صبح شنگول بود عصر وجود خارجی نداشت .هر قسمتش یه جایی از شهر رفت. داداشم اون دوتا چیزشو برداشت و در رفت گفت مال منه. کلی سرشون بحث بود( سر اون دوتا چیز). کله رو یکی برد. مغزشو بابام برداشت. پاچه هاش هم الان تو یخچاله. آخر سر دادشم مهدی یه حرف جالب زد. گفت:
اگه به گاو بمب اتم میزدی اینقد تیکه پاره نمیشد. واقعا حرفش معنا دار بود.

------------
پیونشت
اول اینکه اون عکس اولی همون گاوه که گفتم وایشون آقا مورتوض سلاخ همیشگیه و اونجا زیر زمینه.
دوم اینکه منم مثل بقیه فواید خیلی خیلی موثر پینوشت رو درک کردم و از این ابذار جدید ومتمدنانه از این به بعد استفاده میکنم.

۱۳۸۸/۰۹/۰۷

اجتماع



بی تو تنها و غریب

با تو فریاد و نهیب

هم تو و هم من میدانیم

زندگی کوتاه

اشتراکش سخت است

زندگی آموخت

اجتماع زیباست


اشراک گنگ است

اصم است

سخت است

اجتماع زیباست

اجتماع آسان

اجتماع رویاست



۱۳۸۸/۰۹/۰۶

H1N1


آنفلانزا گرفته ام

یادم باشد

تنفس مصنوعی جایز نیست

حتی اگر حوری بهشتی دیده باشم

شاید اینبار شیطان باشد در جلد پورنو


۱۳۸۸/۰۹/۰۵

باور کن

کاپشنم کهنه است ولی مهم نیست 

چون خودم تازه هستم

ای خودم
ای عزیزم 
دیگر تو را بیش از همه دوست دارم


باور کن

۱۳۸۸/۰۹/۰۴

جایی برای تغییر


همیشه دیر است و همیشه تاریک. شایدلحظه ای چشمک بزنی پس باید گوش به زنگ باشم تا دیر نشود. تاریکی همیشه با ماست. دوست نداشتم برای بهانه حرف بزنم و برای خشنودی چیزی بنویسم. نوشته های من پر است از پوچی و زوال کلمات. همیشه یک نوع ماست مالی و چرت گویی در سخنانم چیز دیگری بیش نیست. دیدن لحظه های پس از باران یا لحظه های پس اززمین لرزه و لحظه پس از مرگ یک نوع رویاست. هیچ رویایی بی دلیل بر ذهن انسان نمی آید. و هیچ ذهنی بی دلیل رویایی نمی شود. فلسفه همیشه مرگبار است و مرگبارتر از زندگی , زندگیست.

هیچگاه توان رویارویی با مشکلات را نداشتم. همیشه دوست داشتم امن وامان باشد. و اگر بر مشکلی بر خوردمعاجز می شدم و یاشانه خالی می کردم. چنین کوشیدن بی تردید عین بی عاریست که طلب راحتی را اکنون بکنی و طلب مغفرت برای فردا . سوختن ونامحربانی دیدن. کاشتن و درو نکردن.همه نشان از فرتوتی ذهن من دارد.

چندروزیست دردعجیبی در پس گردن دارم. درد که می آید و می رود. درد که با من است و می گوید که ارزش سلامتی هیچ قدری ندارد.

افکار انبوهی دارم که همه در بنبست به ذهن یک انسان خطور می کند. تنهایی نعمتی استکهمن همیشه از آن بر خوردارم. شکر. ولی غم آزاری است که همیشه از بی خاصیتی خودم کشیده ام. توان جمع محبت در من نیست


*****






مثل همیشه امروز راه همیشگی تا کتابفروشی را پیمودم .انتشارات شایسته شلوغ بود. پاتوق من جلوی قفسه فلسفه و رمان و تاریخ است. مثل همیشه در کتابخانه را باز کردم و درست رفتم جایی که همیشه میروم. دیگر همه مرا میشناسند و میدانند دو روز یکبار برای خرید کتاب آنجاهستم. امروز چشمم به قفسه بود.در جستجوی کتابی بودم که اختلال درونم. پیچیدگی افکارم و غم در خون خفته ام را التیام بخشد. ولی هیچ نبود. چشمانم میگشت. صاحب مغازه دیر کردنم را متوجه شد.چون زود انتخاب میکردم. جلوتر امد. گفت بگذار اینبار من پیشنهاد بدهم. من حرفی نمی زدم. گفت این چطور است؟ (گرگ بیابان) شوکه شدم واقعا دنبال چنین کتاب عمیقی بودم....

نفس عمیقی کشیدم و از کتابخانه خارج شدم.کتاب در دستم بود.هرقدر که می خواندم مجذوب میشدم.انگار خود منم درون کتاب. باید بیش از این به کتابهای هرمان هسه توجه میکردم.

در هر صورت متاسفم برای خودم که زوال سالهای زندگی را می بینم و عبرت نمیگیرم. البته شاید عبرت میگیرم ولی در کل باید گفت زندگی مکتب ذهنی , و درونمایه انسان , همان است که روز تولد بود.خواستنی هم اگر برای تغییر باشد از کودکی درون فردبوده و باید تغییر میکرده است ; چون جایی برای تغییرداشته است.

۱۳۸۸/۰۹/۰۳

مسخره؟

من تورا مسخره نکردم
تو خودت را مسخره کردی
نیازی نیست از اینجاها گذشتن
مرا به خر دشمن بیش نیاز است تا اسب خودی

۱۳۸۸/۰۸/۲۸

هیچ

به ستارگان ,به ماه وآسمان و زمین ,به دریاها ,به همه انسانها و مخصوصا به قناری هایم بگو :خسته بودم .به خودت هم بگو که چه آفریدی وچه شد

فرهاد 88/8/28

۱۳۸۸/۰۸/۲۳

محبت

هیچ وقت دیر نیست
همیشه کار بزرگ کردن نشانه محبت و احترام نیست
چه بسا تقسیم غذای روزانه ات با کسی بزرگترین محبت باشد

۱۳۸۸/۰۸/۱۸

و من

سوره فرهاد


ف ر ه الف د1
قسم به کهکشان 2
و من3
تنها گریستم4
چشمه هایم خشک گشت5
زمینم بایر وبی آب6
و من7
مردم8

۱۳۸۸/۰۸/۱۳

مغالطه

همیشه سعی میکنیم به خودمون بقبولونیم که یه حادثه ای پیش میاد واحوالمونو عوض میکنه و همیشه غافلیم از اینکه داریم وقت تلف میکنیم و قرار نیست چیزی بشه جز این که هست. آدما هم همینطورن همش منتظرن چیزی بشه وچیزی که دلشون میخاد به وقوع پیونده در حالی که نمیدونن دارن وقت تلف میکنن. یکیش من




چن روزه دارم فک میکنم چرا باید کار کرد. اصلا کی گفته مردا باید کار کنن؟ من چون به همسر آیندم خیلی احترام میذارم بهش حق میدم شغل خوبی برای خودش دست و پا کنه و اگه تونست خرج منم بده اینجوری هم اون به حقوق فمینیستیش میرسه و هم من استراحت میکنم و از روزها لذت میبرم خدارو چی دیدی بعضی وقتا هم بهش میگم مرخصی بگیره یه سفر خارج بریم که خستگیش در آد

۱۳۸۸/۰۸/۱۰

ساده هستم من

چقدر خوبه آدم به احساسات دیگران احترام بذاره. وقتی کسی داره حرف میزنه خوبه که گوش بدیم. حتی اگه چیز مهمی نباشه. این یه نوع احترامه.
کاش وقتی کسی با من درد و دل میکنه ناراحتش نکنم. چون واقعا دردناکه. چون خودم حسش کردم