۱۳۸۵/۱۰/۰۸

خجری با تیغ زنجانی از سمرقند

خنجری با تیغ زنجانی از سمرقند


یک قناری
یک پسر با ساق لاری
لب سترگ و خنده تنها
دست زخمی ,خون رنگی
چشم کور و دست ملول
چه تنها پیش چشمم می روند
یک مرد نابکار
یک فاحشه ,یک بی خبر
یک سوسن و یک سنبل زخمی
یا سبزی خوردنی
این کتاب و آن کتاب
یک کولر آبی یا که گازی
صفحه ال سی دی تنهایی
سیم لا یا سیم می
ریش تنها با سیبیل
دختری با یک ممه
کودکی با چشم تر
سنگ پایی بی ثمر
این مردمان تنگ سر
نیش تنهای تبر
سیب قرمز سیب آبی
کون غول آسای گلابی
یک کلاغ و صد کلاغ
یک پراق و یک سوسمار
آب سرد چشمه های کوهسار
منقل مشدی غلام
و یک سیگار برگ
چه ادراکی؟
چه افکاری؟
چه احساسی؟
چه دارم من؟
جز پرده بی انتهای این سینما
چه فرقی می کند بر من؟
یک بی نوا یا بانوا
چه فرقی میکند؟
دختری با شرت آبی
یا خنجری با تیغ زنجانی از سمرقند

۱۳۸۵/۰۸/۰۵

بازگشت

هر لحظه که میگذره میفهمیم که واقعا از دست دادیمش الان نمیدونم چن وقت بود علاف بودیم دیده منت داشتن سخته و بی ریا بود ن محاله نمیدونم چرا؟
هر روزی از بند انگشت کوچیکتره و کسی نیست این انگشتشو خم کنه حد اقل یه انعطافی به روز مره بودن میده
چنگ دل رو به نوازنده خبره دادن سخته
ولی نواختن دل سخت تره
هر از گاهی پشتک زدن بد نیست
یادمون باشه مگس بیشتر ازما حال میکنه
یادمون باشه که چرا احساساتمون رو خفه میکنیم
یادمون باشه چطوری با بی خبری میخوابیم
هر روز
هر شب
هر لحظه
به یاد داشته باشیم
ما فقط چند لحظه زندگی میکنیم
اون سالهای بقیه زجریه که خودمون مسببش هستیم
پس بهتره
دلیلشو پیدا کنیم
چه لزومی داره اصلا زندگی کنیم اگه زندگی رو لگد میکنیم؟
بهتره مثل یه هیچ باشیم
اکنون که هیچ هستی
میبینی چقد احساس خوبی داری؟
الان احساست از احساس یک مگس هم بهتره

۱۳۸۵/۰۵/۰۷

لامپ صد واتی



لامپ صد واتی



در غم شب دیدار تو روشن و خاموش شدم
روشن وخاموش شدم
لامپ صد واتی دالان سکوتم
از ولتاژ بدت
طاقت نیاورد و ترکید
چشمک زدمو
روشن و خاموش شدم
دلم از ولتاژ کم عشق تو
شد نیمسوز
شد نیمشوز
شد نیمسوز