۱۳۸۹/۰۲/۱۲

روزگار




این روزها چنان بی مخم که سخن در زبانم جاری نمی شود. چندی پیش سالگرد سعدی بود ما نیز ملول و بیهوده افکار و مغشوش کردار.سخن از دل و قلوه گفتن سخت است و نگفتن گناهی بس عظیم. دنیای من پیچ در کوچ است و سعدی گوید: دین به دنیا فروشان خرند. یوسف بفروشن تا چه خرند؟
به قول دشمنان پیمان دوستی بشکستی --- ببین که از که بریدی و با که پیوستی
و در جایی دیگر سعدی خوب مرا روشن کرد:
مگوی اندوه خویش با دشمنان --- که لا حول گویند شادی کنان

+++
مریدی مرادی داشت بس خوش سیرت و زیبا صورت و رعنا. روزگارانی بگذشت و یکی از اینان دگری را از دست بداد:
بازآی و مرا بکش که پیشت مردن --- خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

چونان و چنان است جهانی که من در اویم. متحیر و مستغرق و متشنج افکار. درونی دارم که پیرست و پیر روزگار مژه گانی دارم نیم خیز و چشمانم خمار و بی عار...

تازه بهارا! ورقت زرد شد
دیگ منه که آتشم سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی
دوست پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر ان کن که خریدار توست

۶ نظر :

  1. شراب تلخ میخواهم چومردافکن بودزورش
    که تا یک ذم بیاسایم ز دنیا و شروشورش.
    انقدر بهش سوِظن داری؟
    مگوی اندوه خویش بادشمنان - که لاحول گویندشادی کنان
    امااون عاشقت بود.

    پاسخحذف
  2. شراب تلخ می خواهم چو مرد افکن بود زورش
    که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر شورش
    انقدر بهش سوئ ظن داری؟
    مگوی اندوه خویش بادشمنان - که لاحول گویندشادی کنان
    اما اون عاشقت بود.

    پاسخحذف
  3. شراب تلخ می خواهم چومرد افکن بود زورش
    که تا یک دم بیاسایم ز دنیاو شرو شورش

    پاسخحذف
  4. .......
    و عشق
    سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
    وعــشق
    صـــــــدای فاصله هاست.
    صدای فاصله هایی که
    غرق ابهامند.
    اما نه،
    صذای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
    وبا شنیدن یک ((هیچ)) می شوند کدر.
    همیشه عاشق تنهاست.
    و .........

    پاسخحذف