۱۳۸۹/۱۰/۰۱

در آن حالم که حالم را بپرسم

در آن فکرم که درد و دل بگویم
در آن حسم که ازحسم بگویم
مرا تا کی سکوت است وخموشی
در آن حالم که حالم را بپرسم*



ساده تر از آنم که که توقع بی جا داشته باشم. خموشی از آن من نیست, خموشی با من است. شادیم در روح و غم در دل. زندگیم بسیار پر نور است. تو بخواه و ببین. تو بیا و بگیر. افتان و خیزان. انفجاری و آرام. سرد و گرم. این فلسفه زندگیست. یک روز شاد یک روز غمگین و یک روز آهنگین, شبها هم در غلیان. دو روز افسرده. سه روز خود شیفته. دو روز ناسیونالیست و فردایش اجنبی. یک روز مسلمان و فردا کافر. یک روز قهرمان و فردا بزدل. یک روز شاه و دو روز بنده. یک روز دنده و فردا فرمان. امروز هنرمند و فردا جلاد. اینها تمام بخشهای یک انسانند نه انسانهای مختلف. اگر اینچنین نباشی حتما بعدی از تو گم شده و یا مرده است.
هیچ روزی نیست که فکر کنم خوبم یا فکر کنم بدم . ولی هر روز میگویم من خودم هستم. مرا با خود دریاب نه با روح خواسته هایت. مرا در خود بجو نه در خواسته هایت. نفس هایم بی چون می آیند و بی چرا می روند. مرا بی چون بدوست و بی چرا ببوس.

اول زمساتن هشتاد و نه



* شعر نیست.

هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر