۱۳۸۸/۰۷/۱۳

بی خوابی

چند روزی هست که بیداریهام تکراری شده گویی دچار یه اینسومنیای پیشرفته شدم. خوره وجودم اذیتم میکنه. به هر کتابی دست میزنم یادم میاد که خوندمش. حرفها برای خودم جدید و برای دیگران تکراریه. لحظه ها رو شمردن سخته ولی گذشتن از زندگی آسون. هروقت به اوضاع این کشور در همه پیچیده نیگا میکنم به یاد آشوب ذهن خودم میفتم. کشت و کشتار قتل و جنایت فحشا و دورویی و درغ و انکار به خاطر چی؟ هرکسی چن لحظه به مرگ فکر کنه میبینه واقعا چرا باید اینقد سخت بگیره؟ چرا؟ بچه که بودم یواشکی زنگ درهارو میزدم و فرار میکردم. یبار زنگ زدم بعد از یک دقیقه یه پیرزن خیلی فرتوت بیرون اومد به سختی حرکت میکرد صدام کرد و یه سیب بهم داد گفت بیا بخور عزیزم بعد بهم گفت خوشحال باش چون وقتی به سن من برسی دیگه دیره من از اون زن واقعا زندگی یاد گرفتم و از اون به بعد دیگه زنگ درهارو نمی زدم.
الان هرچقد در گوش بعضیا فریاد بزنم نخواهند شنید چون اونا این حرفی رو که من درک کردم درک نمیکنن. زمان میگذره هرچه زودتر بفهمیم بازم دیره. دیرتر از زندگی چیزی نیست
همه ما آدما وقتی بیدار میشیم که دارن تو گور چالمون میکنن


هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر