۱۳۸۴/۰۹/۰۱

سلام

سلام به بينندگان عزيز خودم فک نکنم خيلي بيننده و مهمان داشته باشم اما يکيشم واسه ما نوشه هر کي هستي اي ول خوش اومدي به کلبه ي درويشانه ي فرهاد بابا اين تبريز چيه عجبا دنيارو ببين چه روزگار بديه اين دل خوب گفته که *** او به يادت هردم و هر لحظه اش مشتاق شد * در زندگي او فقط با ديوانگي همراه شد*** بي خيال زندگي اينه نبايد غصه خورد و غمگين شد اگر کسي تو اين دنيا بخواد گريه کنه اولين کس تو باش. آره گريه بکن رقت قلب داشته باش. اگه بگم با هر گريه به بهشت نزديکتر شدي دروغ نگفتم.من امام نيستما. در ضمن بايد بدوني که تنها اميد نيس که بهت نيرو بده يه دستي هم هس که هلت ميده اگه بخواي. عجب گمراه شدم. من داشتم ازتبريز ميگفتم آره اين تبريز اين روزا يکم يه جور شده نميدونم چي شده شايد مردم به سرشون زده انگار همشون مستن. تو خيابون همه ولو ميشن. راستي اين قضيه ي کمربندو جريمه هم خودش جاي خودش داراي بينش منتقدانه اي هستش حيف که از بحث من خارجه البته بحث من کلا خارج از موضوع اصليه. آره بايد ده بيس سال پيش اين قانونا اجرا ميشدن من نميدونم اين مردم چرا اينجورين گرچه به نفع خودشونه اما زير لب وزوز ميکنن و چرت وپرت ميگم به قول خودم گفتن چراپيد شده مسلک بر مردم بد بخت زمان. اصلا ببينم بحث من چيه؟ آره يادم اومد از اين به بعد من شعرام تو اين وبلاگم ميدم اگه يه موقعي کسي اومدو ديد .البته محاله بياد . خواهش ميکنم بهم نظر بده بهم منو کمک وهمراهي کنه آره حتي خود شما ميخام همراه همديگه شروع به انجام فعاليت هاي فرهنگي و هنري کنيم ميخام تا آخر عمرم در خدمت ملت باشم من فرهادم زندگي را هر روز با طلوع خورشيد آغاز ميکنم ميدوم تا به آبادي سر چشمه که نشستم ياد تو مي افتم جرعه اي که آب نوشيدم دلم که خنک شد ميگويم پدر هرچي زندگي لعنت زندگي نکنيد عشقندگي کنيد وقتي از لب چشمه بلند شدم چشمم به گوسفندانم سر آبادي مي افته زود که جمعشون کردم راهي بيابون خدا ميشومو زير لبم شعرامو زمزمه ميکنم در تنهايي خود ني ميزنم بر گوسفندانم نه از بهر خوش آهنگي آن . بهر چه ميخوانم . بهر ترس آن درنده ي بيابان . نکنه آن گرگ بيابان بيايد و اين گوسفندان خپل را با خود ببره آخه گرگ از هرچي صداي ساز باديه بدش مياد اصلا چندشش ميشه. من ميترسم نه از بهر خوردنشان چون اين ملعون دشمني ديرينه باما داردهمه ي شان را که خفه کرد پوزخندي به ريش ما مي کندو عشوه کنان راه خانه پيش مي گيرد ما هم چشم گريان به باديه بر ميگرديم نه از بهر غم مردن آنان از بهر ترس صاحبان که کتکي بد خواهم خورد آن روز.

هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر