۱۳۸۹/۰۶/۲۰

رها در راهی بی انتها , کفشهایم نای رفتن ندارند دیگر.بوی تعفنی می آید. بوی گندیده ماهی. ماهی بزرگ را پشت سر گذاشتم.هوای نفسم در غلیان است.آمیزشی بزرگ در راه است و روحی کوچک در پیش. گرد و خاکی می آید و بادی می وزد. شهر نزدیک است. ولی من در هوسهای درونم می لغزم. جیبهایم پر است از جن. سربازانی بی ادعا. صدایی از بادیه می آید: قولو لا اله الا تفلحو...

۲ نظر :