یک قناری داشتم
از آن زردش
همان زرد قناری
زمستان شد
تابستان هم شد
بهار امد ولی او می خواند
تصنیفها می دانست
صدایی داشت مهیب و آهنگین
او به من خیره من به او خیره
پرسیدم:
که چه؟
نگاهی پر معنا کرد
و دیگر از ان پس
هیچ نخواند
روزهای گذشت بدتر از سالهای نوح
دلتنگ صدا گشتم و از وجودم تنفر بارید
نی برداشتم
نفسی چاق کردم
نواختن آغاز کردم
لحظه ای چشم بر قفسم افتاد
من خیره به او, او خیره به من
لب باز کرد:
که چه؟
سالهاست ماندم
که چه؟
درود،
پاسخحذف"کرانه های کارون" با شش دوبیتی،
چشم براه گامهای مهربان شماست..