۱۳۸۵/۱۲/۲۴

نا گفته ها


این نوشته اقتباسی است از یک نوشته

عقل ودرکي است که اين رابطه نشناخته است
ساز و برگي است که اين قافله نشمارده است
مردمان از کجا مي دانند که اگر اين رابطه پايان بپذيرد درد من مي ماند؟
شور پردازي من در بودن افکار شياطين مي ميرد
هر چه است از تشنگي افکار است
مردمان از کجا مي دانند, تکه نان دست من بي تاب است؟
دست خلقي است که اين قافله نشناخته است
سن من مي داند. پير ترين قافله همراه است
مردمان از کجا مي دانند آخر اين دره ما دريا است؟
روزگاران خموشي درد نگارين نفسم بسيار است
زندگي شيرين و نپاييدن اعمال بسيار است
مردمان از کجا مي دانند که افکار پليدي همراه است؟
روزگاران نهاني که ديدن مهتاب گران است
دست خلقي که در اين دره پستي ها روز و شب با خوردن و خوابيدن خود مي نالد
مردمان از کجا مي دانند بهاي دگري بسيار است؟
حرف حقي که نهان از گفتن آن مي نالم
شور نو ديدن صورت بيمار است
مردمان از کجا مي دانند نفسم دست خودم بي تاب است؟
پرواز دلم در شب تاريک جهان مي بارد
حرف من با تو امثال تو بسيار است
مردمان از کجا مي دانند بين من و تو فاصله ها بسيار است؟
من در اين راه خموشي مي مانم, دست به لب
هر گهي مي نالم و مي بارم در راه حق
مردمان از کجا مي دانند دل من از روي تو بيمار است؟
خنده از ته دل مي کنم از راه دراز
ديده از دوري خود مي کنم پژمرده و سيراب
مردمان از کجا مي دانند روح من با جان خودم تيمار است؟
هر دمي مردن افکار خودم مي بينم
هرکه آمد, در ديده من نور صفايي مي بيند
مردمان از کجا مي دانند نور من از پاکي افکار است؟
اين سخانان مي گويم و خود مي بارم
درد افکار نهان مي گويم و خود مي نالم
مردمان از کجا مي دانند روحشان جاي دنج دگري خواسته است؟
روح من از ديدن اين تنگ سران مي نالد
هرکسي مي دهد اين جان گران بي هيچ ثمر
مردمان از کجا مي دانند که چه اندازه دلشان بي عار است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر