۱۳۸۸/۰۹/۲۴

خدایا این دلخوشی رو از ما نگیر


یک : بعداز سالهازندگی و ممارست و بعد از اینهمه تجربه اندوزی امروز فهمیدم که لباس زیر رو باید با صابون شست.

دو: شنیدم که داره محرم میشه. و باز سر و صدا آزار و اذیت. من نمیدونم چراهمه فکر میکنن با ریخت تو کوچه بهار میشه .. کمپوزه با خیار میاد؟ عجبا. چرا انسانها فک میکنند با اینکار قراره کاری بشه؟ آیا مقام منزلت بر باد رفته بشریت با این روش بر میگرده؟


سه: یادم میاد رفته بودم کنار دوستم کهمعلمه تو کلاس نشسته بودم. بعدعید بود. دوستم داشت به بچه ها درس میداد واقعامعلم بودن زیباست... در هر صورت بعد از چند دقیقهدوستم گفتبچه هایکم استراحت. بعدگفت بچه هاتعریف کنید عید کجاها رفتید. بعد خودش یکی یکی از بچه ها پرسید..
کامبیز اول تو بگو. کامبیر گفت : آقا بابامدوستش فرانسه هستن و منو بابا و مامان باهم رفتیمپاریس وفلان جاهارو دیدین و جای شما خیلی خالی.ایشالا یکبار باهم میریم آقا.. بعد دوستم کفتاحمد شما کجا رفتین؟ احمد گفت آقا ما رفتیم سرعین خوش گذشت. همینجوری که دوستم داشت از ردیف اول عقبتر میرفت قدها بزرگ میشد. قیافه ها آشفته تر , لباسها مندرس تروسطح علمی تقریبا پایینتر .برام جالب بود. اون آ خرها رسید به قنبر... دوستم گفت قنبر شما کجا رفتین؟ قنبر گفت خوب آقا ما نتونستیم جایی بریم چون بابام نمیتونه مارو ببره. سرایه داره برای همین فقط یه خاطره میخام بگم.آقا گفت بگو.قنبر گفت آقا تلوزیون داشت فوتبال نشون میداد شب عید بود یعنی صب عید بود بعد باباداشت فوتبال میدید و تخمه میشکند . مامان گفت مرد پاشو برو میوه بخره فردا مهمون بیاد هیچی نداریم بعد بابام گفت پول ندارم صب میرم از محمد میارم سر برج میدم بهش. بعد مامن ببا جارو زد تو کون بابا ( در این لحظه کلاس از خنده منفجر شد. دوستم گفت قنبر...) و گفت بتریکه شیکمت مرد. بعد آقا بابام یهو گوزید ( اینبار دیگه کلاس از خنده داشت متلاشی میشد) بعد مامان قه قه خندید گفت: خدایا این دلخوشی رو از ما نگیر...
روز جالبی بود. جالبتر از همه اینکهوقتی نوبت به حسن رسید معلم گفت حسن شما کجا رفتین: حسن گفت ما آقا؟ آقا ما؟ ما.. خوب آقا ما هم رفتیم همون پاریس... بچه ها خندیدن بعد حسنییکم داشت خجالت میکشید. آقا گفت واقعا؟ حسن گفت نه آقا تو خواب دیدیم با کامبیز اینا باهم رفتیم پاریس.
با این اوصاف اونروز آرزو کردم معلم بشم.

۱ نظر: