همیشه روزهایی در زندگی برای ادم پیش میادکه براش اعجاب آوره امروز هم از اون روزهاس برام چندروزیه بدجوری به فلسفه علاقه پیدا کردم البته باید بگم علاقه داشتم ولی امروز دوباره توجهم بهش معطوف شد وقتی داشتم سخنان شوپنهاور رو میخوندم واقعا حس کردم چیز عجیبی دارهبهم میگه. حسته بودم گفتم برم طبقه پایین یهو به کتاب مقالاتی در باره دین از گئورگ زیمفل چشمم افتاد تا بازش کردم یکی دو ساعت وقتمو گرفت. هی فک میکردم چرا مارکس گفته دین افیون توده هاست. باور سخنان همه فلاسفه دشواره. شاید بعضی برای معروف شدن چیزهای بزرگی گفتن بعدا معلوم شده حرف کمی نگفتن. مثلا نیچه واقعا بلند پروازه یک جمله از نیچه رو هیچوقت فراموش نمیکنم که میگه خانه ات رادرست در دهانه آتشفشان بساز . واقعا جمله پر مغزیه برام. چنین شوری به آدم روحیه زندگی میده.
همینجوری دارم میخونم یهوسدای زنگ کوشیم به صدا در میاد شماره خیلی عجیبیه طوری که نمیتونم بفهمم چیه. تا گوشیرو بر میدارم دوستم احمد میگه سلام فرهاد خوبی؟ حالت چطوره؟ شوکه میشم از مونیخ بهم زنگ زده. یکم حرف میزنم بعد خانومش زما که خیلی خیلی خانم مهربون و فهمیده و دانشمندیه چند کلمه فارسی میگه واقعا برام جالبه. حس خوبی بهم دست داده که احمد هنوز به یادمه. مخصوصا خانومشه که هی میه دلمون برات تنگ شده. بعد از چن دقیقه خداحافظی میکنیم. نمیدونم چند ساله دیگه باهاش حرف خواهم زد.
بعد از حرف زدن میشینم رو صندلی میرم تو فکر با خودم میگم چرا اینقدر من تنهام چرا اینقدر من افسردم. چرا اینقدر دلنگم؟ چرا منی که همه فک میکنن خیلی موفقم و چیز حالیمه اینقدر پوچم؟ شاید همه ازم انتظارات خیلی بلندپروازانه ای دارن و شایدم غول خریت درونمه و داره مثل خوره منو میخوره
چهارشنبه 22 مهر هشتادوهشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر